سلام آقای محمود
خستهام آقای محمود! آنقدر سگدو زدهام که دیگر رمقی نمانده برام. آنقدر دویده ام از پی هیچ که گفتن ندارد. شما هم نیستید که تشر بزنید و بگویید:چه خبرته؟ چته؟ و من بگویم: خستهام و شما نگاهم کنید و من در همان یک لحظه تمام خستگیها و دربه دریهای سالهای شما را در ذهنم مرور کنم و خجالت بکشم از این همه چسناله. راست میگویید. گفتن ندارد این ها. این همه آدم خسته اند اما صبح که می شود مثل بچهی آدم سرشان را می اندازند زیر و میروند سر کارشان و تا بوق سگ میدوند. خودتان داستانهاشان را نوشتهاید. اما اینروزها چسناله نمیکنم . فقط میگویم خستهام از این همه دربهدری در میان این همه خاطره. آن غروب پاییز هفتادوشش را یادتان هست که. آمدم و گفتم دارم برمیگردم خوزستان. گفتید: بالاخره رفتنی شدی؟ گفتم:یک چیزی کم دارم انگار. باید بروم. به هرحال این هم یک تجربهست. نگاهم کردید و من آب شدم از خجالت. آخر تجربه در قاموس شما معنایی دارد که دست یافتن به آن سخت است. از هرکسی برنمیآید. گفتید:از خانهی قدیمتان چیزی مانده؟ گفتم:فقط خاک است و خاک. گفتید:برو بسازش. از کجا باید میدانست آن جوانک هشت نه سال پیش که باید مصالح از ذهن و خاطره بیاورد و آن خانه را بسازد. کجا می دانست که دربهدر کوچهای خاطره میشود.باید برود دنبال دُرّه بگردد تا روبهروش، خانه ی قدیمی آن سال ها را ببیند. یعنی مشتی خاک را. همین. و بازار سیف را و قدم های مادر در آن سال ها راو... دربهدر شدهام آقای محمود.میبینید؟
و دوسال بعد بود انگار. اینبار سارا هم بود. گفتید:چطور است؟ گفتم:خوب. هنوز دربهدر نشده بودم اینطور.توان داشتم هنوز. میرفتم تمام خیابان چهل متری را می گشتم درست و حسابی. از خانهی پدربزرگ و ناصرخسرو و آن تل خاک که خانهمان بود رد میشدم و می رسیدم به پارک کودک. چشمهام را می بستم . میشد شب و من سوار بر سه چرخه، با یک دست پایین کت پدربزرگ را میگرفتم و با دست دیگر فرمان را سفت میچسبیدم و میرفتیم. و می رفتم و این بار پارک نبود دیگر و ازآن ساعت زمینی خبری نبود و کارون گلآلود و خسته از زیر پل میگذشت و من دسته گلی نداشتم که به آب بیاندازم . میایستادم. سیگاری روشن میکردم و فکر میکردم به این همه خاطره. نگفته بودید تبری سنگینتر از خاطره نیست. فقط لبخند زدید و گفتید:خوب است پس؟ خوب بود. داشتید با سارا از بیماریتان میگفتید. از آمفیزم و از خشکی سینه و من فکر میکردم باید باز هم گشت. و گشتم و گشتم. سرم گیج می رود اینروزها. اینشبها. به درودیوار میخورم بعضی وقتها. نفسم میگیرد. مینشینم. سرم را میفشارم به دیوار و میمانم. شما نیستید. سه سال است که نیستید و من به امامزاده طاهر نیامدهام از همانوقت. دروغ بگویم چرا؟ خوب است چند بار تا سر کوچهتان در همان نارمک آمده باشم و برگشته باشم؟ وهر بار گفته باشم آنجا نشسته اید پشت میز و مینویسید. میدانید هنوز با کلمات شما زندهام؟ حالا آوارهی خاطرهی شما شدهام آقای محمود! وبه قرار نمیرسم انگار. هیچوقت. میدانم. بچه بودم هنوز که آوارگی شروع شد. و حالا میروم عقب بچه میشوم دوباره. مثل همایون و ماهور خودم . شما آن ها را ندیدهاید. هردو بعد از رفتن شما به دنیا آمدهاند. میشوم مثل آنها. نمیدانم آنوقتها به همین شیرینزبانی بودهام یا نه. مادر میگوید: بیا بخواب اینجا. میروم سر بر پاش میگذارم. میگوید: بابا کجاست؟ میگویم: سرکاره. میگوید: بیرون چه خبره؟ میگویم: باده. و بزرگ می شوم دوباره و فکر میکنم به باد. در کوچه باد میآید. آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد. یادتان هست آقای محمود؟ زیاد نوشتم. ببخشید. اما نمیتوانستم نگویم که کلمات شما آوارهام کرد. حالا این چند قطعه عکسی را که از شما در سال هشتاد گرفته بودم میگذارم همین جا. برایتان آورده بودمشان . همان سال . بعد از بزرگداشت شما در اهواز.وحالا... خستهام آقای محمود! خسته... خیلی زیاد
0 Comments:
Post a Comment
<< Home