فقط کمی سکوت
آمده بود و گفته بود آنقدر پشت دیوار کاهگلی باغ میایستد تا او با همان ژیان زردرنگ زپرتی بیاید و بخواهد دور بزند . آن وقت او شاخههای آویزان چنار را کنار میزند ، از جوی خشک کنار دیوار باغ با همان پا که لنگ میزند میپرد و میآید جلو ماشین میایستد . نه چاقو میکشد و نه زنجیری نشان میدهد . فقط میایستد و از پشت شیشهی ترکبرداشتهی ماشین به چشمهاش خیره نگاه میکند. آنقدر که شرمندهاش کند مثلا که یا پیاده شود از ماشین و بیاید دستش را ببوسد یا پا را بگذارد روی پدال گاز ، او را پرت کند کناری و به راه خود تا کارخانهی کوچک پشت باغ ادامه دهد
گفته بودیم شاید حق با ملیحه باشد . اما حالا که نشسته و اینها را برای ما میگوید دیگر کار از کار گذشته . شاید بهتر بوده که فراموش میکرده و میگذاشته جریان فراموش شود. مثلا از یاد میبرده که این پنج سال را کجا به باد هوا داده و برای چی . اما بعد که با اولین اتوبوس این خط آمده تا جاده و بعد هم تا کنار این دیوار کاهگلی و پشت این جوی خشک ایستاده و او را دیده پشت فرمان که دیگر نمیتوانسته بیخیال شود . باید یکجوری ملیحه را دست به سر میکرده که کرده ومیرفته پشت دیوار باغ و هی سنگ میانداخته کف جوی خشک ومیشمرده : یک ، دو،سه،...ده، یازده ، هژده... و ترتیب اعداد را فراموش میکرده مدام تا بیاید .یعنی صدای ژیان به قول خودش زپرتی را بشنود وبرگهای چنار را کنار بزند و جلو بیاید آرام . جوری که اگر دیدش یکباره هول نکند که بخواهد دنده عقب بگیرد و دور بزند و برگردد و او هم با این پای باز هم به قول خودش چلاق ، مجبور باشد دنبالش بدود .او فقط میخواهد جوری جلوش سبز شود که طرف خشکش بزند و به یاد آن همه سال بیافتد که با هم سپری کردهاند. پس طبیعیست که بایستد پشت به دیوار باغ و هی مشت بکوبد به کاهگلهای دیوار و بعد که زمان بیشتر گذشت دست کند از کمربند قفل جاسوییچی را باز کند و با کلید خط بیاندازد به دیوار
میگوید : نامرد . قرار بود صبر کند تا با هم تمام خطها را روی دیوارزندان بکشیم . و از همانوقت بوده که میدانسته یکروز پیدایش میکند ومیآید . باید میآمده و آمده . گفته بود به ما که هیچ نباید بگوید . نباید بگذارد حرف و کلام ، غرورش را بشکند . او هیچ نباید بگوید . قرارش را با خودش گذاشته . آن هم جلو همچو اویی که سوار بر یک ژیان زپرتی دارد به محل کار خود میرود . حالا نگهبان کارخانه شده . مهم نیست . حتی مهم نیست اگر نام خودش را هم عوض کرده باشد
ملیحه نگفته مبادا کار به خون و خونریزی بکشد . فقط گفته نرو. به همین سادگی و سکوت کرده بعد از آن . او چشم انداخته در چشمهای ملیحه و چند دقیقه ای هیچ نگفته . انگار تمرین میکرده حرفنزدن را . ملیحه بازهم ساکت مانده و او راه افتاده .از خانه تا آن کوچه باغی پرت بیرون از شهر ،فاصله آنقدر زیاد بوده که بتواند فکر کند . به سکوت ملیحه مثلا و سکوت خودش در زندان وقتی یکدفعه از بلندگو اسمش را خواندند و او بی هیچ حرف یا نگاهی وسایلش را زیر بغل زد و رفت و غیبش زد و مادر ملیحه هم وقتی آمده بود ملاقاتی هیچ نگفت . یقین دارد که مادر ملیحه همانوقت می دانسته اما هیچ نگفته . میگوید ملیحه را راه نمیدادند . آن موقع که نسبتی نداشتیم با هم . مادرش هم اگر میآمد به خاطر این بود که خالهام بود . قوم و خویش دیگری که نداشتم . و باز فکر میکند به سکوتش و سکوت میکند . ما هم این طور وقتها سکوت میکنیم
اما باید یکجوری ساده میکرده کار را .حالا که دیگر میدانسته او کجاست . حالا که ردش را گرفته و میتوانسته زل بزند توی چشمهاش و بگوید : خوب اگر تو ملیحه را میخواستی همان اول میگفتی . دیگر این همه قرطاسبازی برای چی بود . اما نه . با خودش عهد بسته بوده که نباید چیزی بگوید . باید بیاید و وقتی میتواند بیاید چرا صبر کند . تا باز هم صدای سکوت ملیحه را بشنود ؟ خوب راه میافتد و بعد از پیادهشدن از اتوبوس آنقدر لنگ می زند تا به اینجا برسد . نشانی را همانی داده که خاویارها را به او میفروختند . او هم گیر افتاده و میگوید کسی را که لوش داده نمیشناسد . اولها فکر میکرده او لوش داده اما بعدا فهمیده که قضیه چیز دیگریست . نمیگوید چرا تا حالا خودش دخل طرف را نیاورده . او هم لنگ میزند انگار اما حالا بقالی کوچکی دارد و سیگار و ماست و از اینجور چیزها میفروشد . میگوید : چرا اومدی اینجا؟ نکند ردت را گرفته باشند؟
باز هم باید باکلید دیوار کاهگلی باغ را بخراشد و فکر کند . نه . سکوت کند . بالاخره که پیداش میشود . شاید اصلااز ماشین پیاده شود . هرچه باشد سالها با هم رفیق بوده اند . با هم هزارجا رفتهاند . پای هر بلا و درد و گرفتاری که بوده ایستادهاند غیر از این آخری. شاید بخواهد بیاید جلو و توضیحی بدهد . اینکه چرا در نبود او آمده سراغ ملیحه و از او خواستگاری کرده . اینکه چرا همهچیز را گردن او انداخته و ملیحه را ترسانده که شاید اصلا اعدامش کنند و او نباید به پاش بنشیند.تا اینجا را که ملیحه قبل از عروسی برایش گفته. اما اگر سکوت کند با سکوتِ شب اول ملیحه که هی میآید توی ذهنش چه کند ؟ این جا که دیگر نمیتواند تا شب ساکت بماند و هیچ کاری نکند . این را ما هم گفتهایم . اما او آمده تا یک جوری دستهاش را نشان بدهد و لنگی پایش را . بیوجدان ! آخر تو را که سروته توی سرمای زمستان ، نکردهاند توی استخر آب سرد ؟ آن هم لخت و پتی و آن هم در محوطهی باز . میگوید سوزی میآمد که نگو . فقط میشنیدم که چیزی توی سینهام دارد از رمق میافتد . همین
اما باز هم سکوت ملیحه . خستهات نکرده این سکوت ؟ پرسیدهایم ازش . اما او باید یکجوری این سکوت را فراموش میکرده و میآمده . میآمده تا بگوید . نه . اما او که نباید چیزی بگوید . باید همینطور بایستد جلوش و نگاهش کند . مثل ملیحه .
و بعد صدای پتپت ژیان میآید . جاسوییچی را قفل میکند زیر کمربند . ژیان از پیچ کوچه باغ که میگذرد میپرد از روی جوی خشک و میآید جلو . ژیان درست جلو پاش خاموش میشود . خودش میگوید سپرش کنار پام بود . رغبت نمیکردم نگاهش کنم . اما آخر سرش را بالا آورده و به جای آنکه زل بزند به سپر فرورفتهی ژیان به شیشهی ترک خوردهی ماشین نگاه میکند. اما او پیاده نمیشود که . میگوییم خوب میآمدیم و او صد سال دیگر هم مینشست توی ماشین . تو چه میکردی؟اما او مانده و فقط نگاه کرده .خودش هم نمیداند چهقدر طول کشیده آن حالت اما باز هم رغبت نکرده به صورتش نگاه کند. نمیگوید اما ما که می دانیم میخواسته چیزی به یادش نیاید که دلش بلرزد شاید. و موتور که یکدفعه روشن شده پایش هم یکباره لرزیده .همان پا که لنگ می زند بخصوص .و بعد دیده که ژیان یکدفعه دنده عقب رفت و آمد و مثل برق از کنارش رد شد . وصدای تصادف آمده . میگوییم صدای تصادف دیگر چیست ؟ نمی داند خودش هم . فقط برگشته عقب و دیده وسط ژیان رفته توی دل تیر سیمانی چراغبرق که او تا آن لحظه از وجودش بیخبر بوده . میگوییم : رفتی جلو ؟ رفته . اصلا امروز آمده اینجا که همین را بگوید . و دیده . خون را دیده که از کنارهی درِ له شده میریخته پایین و سر و صورت لهشده اش را هم دیده . نمیپرسیم : حالا چی ؟ نمیخواستی به جای اینکه خودش ، خودش را نفله کند ، خودت با دست خودت خفهاش میکردی ؟ فقط میگوید که لنگلنگان برگشته . گفته با آن صدای مهیب و آن تیر سیمانی خم شده حتما کسی خبردار میشود . کارخانه هم که فاصلهی زیادی ندارد تا آنجا و با اولین اتوبوسی که سر راه دیده برگشته . اما از سکوت ملیحه دیگر نمیگوید . فقط میدانیم که باید رفته باشد سراغ ملیحه دستش را محکم گرفته باشد و پرتش کرده باشد زمین . جوری که حتما سر ملیحه خورده به دیوار و لابد سرش داد زده چرا بهش نگفتی بله ؟ و از سکوت ملیحه نمیگوید . اصلا دیگر هیچ نمیگوید و میگذاریم تا برای اولین بار استکانی چای بنوشد و از پشت میز بلند شود ، بی نگاهی به ما که نبینیم سرخی چشمهاش را ، و اسکناسی مچاله بیاندازد توی بشقاب مسی روی پیشخوان . لنگ بزند پاش و بیرون برود و ما تهماندهی استکانمان را سر بکشیم
Guest (62.145.48.18)
سلام استاد
بالاخره موفق شدم ÷یغام بذارم. استفاده ی فراوان بردم و حظ وافر. موفق و سربلند باشید. نعمتی
سلام دوست عزیز شرمنده یه خورده دیر شد تا اومدم بهتون سر بزنم مطلب بلندتون رو هم یه روز نشستم خوندم خیلی جالب بود
اگه میشه در نظر سنجی این هفتم هم شرکت کنین خویحال میشم
ممنون
دستت درد نکند خیلی زیبا بود.مهدی جان !
زیبا می نویسی . ممنون
سلام. خواندم داستان خوبی بود. موفق باشید.
علی جان !اجازهی ما هم دست شماشت . سلام به اهل و عیال برسون
مهدی جان دوست عزیز
سلام سلام سلام
امیدوارم خودت، همسر مهربانت و فرزندانت خوب خوب باشند
نمی دانم اجازه داشتم یا نه ولی آخرین نوشته ات را پرینت کردم
علی حیدری
قربان بنده از پرشين بلاگ لعنتي سفر كردم. شما هم اگه بزرگواري بفرماييد و آدرس جديد اين حقير رو در لينك هاتون مرقوم بفرماييد خيلي ممنون مي شم.
salam. ie soali tooie zehname ke barat too ie name minevisamesh. ziba bood
سلام دوست من اين بار دومه كه براتون كامنت ميذارم اون دفه نيومدين وبلاگم يه چيز ديگه اگه از فونت
TOHOMA
استفاده كنين فكر كنم خيلي بهتر ميشه
وبلاگ خیلی خوبی دارید. خوب می نویسید و توانایی زیادی دارید.
خواندمش
زیبا, زیبا...
0 Comments:
Post a Comment
<< Home