Wednesday, December 22, 2004

هوالحی؛احمدمحمود زنده است



به مناسبت هفتادوسومین سال تولد محمود


راوی اگر خفته باشد به زیر سنگی در امامزاده طاهر چه باک ، که روایت های این زادبوم که او نقش بر کلمات کرده ، همچنان باقی ست باقی... باقی... باقی...
می خواهم آن قدر بنویسم " باقی... " تا باورم کنند . اما باز هم چه باک ، وقتی که او باقی ست و روایت هاش که همچنان از ورای دود سیگار" بهمن" یا " شیراز" ش بیرون می آیند و چراغ جادو را به دست ما می سپارند . و عجب نیک منظره ای پرداخته این راوی ، " احمدمحمود " ، فرزند خلف زمانه ، این غریب غربت و سرگشتگی که در وادی عدم هم چراغ می جوید و چه زیبا ، چه زیبا ، چه زیبا ،چراغ رسم می کند با کلمات ، تا امید ببخشد . امید... امید... امید...
راوی اگر امید نبخشد چه خواهد بود ؟ احمدمحمود خود این گونه می گفت و نویسنده ی امید بود در زمانه ای که آن قدر بهانه برای یاس هست که اگر تمام دستمال های جهان را هم گرد بیاوری ، باز هم کم است . باز هم برای زدودن اشک هات چیزی کم است و باز هم باید از آستین مایه بگذاری وباز هم...
تصور این که " او " نشسته باشد روبه روم و با این همه ناکامی زمانه ، از امید بگوید وردیف های روزنامه های آن روزها را کنار دستش ببینم که هر روز می خواند ، ورادیوی ترانزیستوری کوچک ، که گاه گاه روشن می شود ، برای جوان آن روز ها شاید کمی ثقیل بوده باشد اما امروز که در آستانه ایستاده ام و به فراروی می نگرمتو گویی در چشم استادم نشسته ام و بر این همه نسل که می آیند و لختی می مانند ومی روند ، چشم دوخته ام . و باز هم همچون او به ردیف قلم های تراشیده و کاغذهای سفید روبه روم نگاه می کنم و ان وقت می فهمم چرا وقتی از او پرسیدم :" ایا عشق باران و مایده در پایان" مدارصفردرجه " می تواند محلی از اعراب داشته باشد؟ " ، او با همان قاطعیت همیشگی گفت : " باید این طور باشد . " و حالاکه " باران " ها دنبال انگشتری برای انگشت " مایده " ها می گردند ، و " مایده "ها قفل دستبند باران ها را چفت می کنند ، حس می کنم باید چیزی باشد که فرزندان آنها را به فردا برساند . بیهوده نیست اگر خالد " همسایه ها گ وقتی در پایان رمان به سربازی می رود باز به فردا می اندیشد یا راوی " داستان یک شهر " به تن نازک و نگاه فرومرده و غمگین " شریفه " ( نجیب ترین زنی که محمود می شناخت ومی گفت ) می نگرد تا بماند و تاب بیاورد تبعید را ، یا فرامرز آذرباد در " درخت... " با انتقامی فرو نشسته و لبخندی بر لب برجا می ماند تا با امید به فردا شاهد محو این افیون و نابودی اوراد و عزایم باشد
این است که حکایت حال احمدمحمود می شود تعریف داستان در حرکت ، تعریفی کامل از داستان ، و این " حرکت " است که امید می آ فریند . حتی اگر زمین ما سوخته باشد و حتی اگر انگشت کوچک دستی ، قطع شده از بند دوم ، همانندیک تهمت و مثل یک تیر سه شعبه به قلب ما نشانه رفته باشد ، باز هم " زمین سوخته " می شود روایت زادبوم ما ، تا هرگز از یاد نبریم که این زمین ، هرگزاز ازل سوخته نبوده و می تواند باز هم از تهمت سوختگی وارهد . یا در داستان " چشم انداز " چاپ شده در کتاب " غریبه ها و پسرک بومی " به سال 1353،اگر چه مردم شهر قرار گذاشته اند بمیرند ، اما راوی ، زیر چهارطاقی کوتاه گلدسته نشسته و انفجار جسد را انتظار می کشد که این انفجار ، خود ، پیش بینی انفجاری دیگر است که می تواند به پایان مرگ ومرگ اندیشی بیانجامد . آن هم در زمانه ای که هر کسی دست در سوراخی کرده و قرمطی می جوید
باز هم بگویم از راوی ؟ از راوی "عشق" و "امید "؟ می دانم . این ها که گفتم امروز دیگر در ردیف مبتذل ترین واژه ها جا گرفته اند اما هنوز هم در جای جای رمان های محمود " سیه چشمی " هست که بیاید و دل " خالد " ی را برباید و باز هم " خالد" ی بر جای می ماند تا در دگردیسی " سیه چشم " ها، هر لحظه بت عیار را به شکلی نظاره کند . این است که می نویسم احمدمحمود " امیدوار" بود و می خواهم در دل این واژه ، تمام امیدواری های قرن های رفته و آمده و نیامده را بگنجانم و می خواهم بگویم او هم هر بار با دیدی تازه زندگی را می نگریست
باز یادم هست که در برخی یادداشت هاش که از سر لطف بر بعضی از داستان هام نوشته تاکید می کند : " هر شخصیت که در داستان می آید ، باید حرفی برای گفتن داشته باشد " و حالا کدام ما حرفی برای گفتن داریم ؟ بر من ببخشایید اما من به فال نیک می گیرم نوشتن کلماتی را که به قول" بوتراب کاتب " ،همه ، نطفه ما را در خود دارند و و ما در هر کدام هویت خویش را می جوییم . حتی این دریغ نا تمام ماندن کلماتی را که محمود ننوشت ، باز هم بذر کلماتی می دانم که نوشته خواهد شد و چه فرقی می کند کدام ما بنویسیم . مهم این است که عاشقانه نگاه مانای "شریفه" را در یابیم یا در سه کنج بندری کوچک ودور ، به کشف پاسخی لرزان دل خوش کنیم یا باز هم دنبال سیه چشمی بگردیم ، در ازدحام زشت شهر
راوی نیست . می دانم . راوی دیگر نیست و این حقیقت دارد . حقیقتی که خود همواره از آن آگاه بود و این آخری ها ، تکیه زده بر عصا ، سلیمانی را می مانست که مور یانه های زمان را به مبارزه می طلبد . هنوز می نشست پشت میزش ، بی قرار ، و زل می زد به کاغذ های سفید ومدادهایی که مرتب تراشیده بودند .باز هم به خودم می گویم : نیست . دیگر نیست تا سر ساعت موعود که زنگ خانه را می فشاری ، گوشی آیفون را بردارد و بگوید : " بله " ، و تو بدانی او هست . او "هنوز " هست . وباقی ست . " باقی " .همین یک بار نوشتن این واژه حالا کفایت می کند تا باشد با روایت هاش . هرچند زمان گذشته باشد ، بسیار ، و در خواب هام بیاید ، همان طور چابک و سرزنده . داستان هام را نگاه کند ، روی بعضی از کلمات که من بعد ها خواهم فهمید که اضافی اند ، خط بکشد و بگوید : " مواظب این کوچولوهای اضافی باش " و من بگویم : " چشم ! "و او این بار در گوشم بگوید : " نویسنده باید هرروز بنویسد . مثل یک آدم مذهبی که نمازش ترک نمی شود " و من بمانم و قضای نماز های داستانی که آن گونه که " او " می خواست هنوز نگزارده ام و حسرت سنگی که هنوز نبوسیده ام

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Monday, December 13, 2004

در این دوسال


شنبه، 11 مهر، 1383در این تاریخ در پرشین بلاگ آمده
در اين دوسال......

هرچه فکر کردم به مناسبت دومین سال خاموشی "احمدمحمود" چه بنویسم چیز درخوری نیافتم . حدیث سخت این هفتصدوسی روز نبودنش را هم خودش بهتر می داند و آن به که من مکررش نکنم . آن سال ها یک بار گفتگوی ما به این "مصاحبه" رسید و من که می دانستم چقدر پرهیز می کند از مصاحبه، دیدن این گفتگو در نشریه ای قدیمی که در سال 69 از یک کتاب فروش عتیقه به قیمت پنج تومان خریده بودم و هنوز هم محمود را ندیده بودم برایم جالب بود .استاد گفت قرار نبود مصاحبه باشد . خانمی ظاهرا به نام "افشار" تماس می گیرد و قرار ملاقات می گذارد و محمود بعد می بیند که همان ملاقات به شکل یک مصاحبه چاپ شده . این از این . اما گله مند نبود . خصلتش را می شناسم که می گفت : وقتی چیزی چاپ شد و در دست مردم قرار گرفت دیگر نمی شود کاری کرد. (نمونه همین مسأله وقتی پیش آمد که یکی از نویسندگان اهوازی در مورد نام مستعارش چیزی نوشته بود که درست نبود و وقتی خواستم چیزی در این مورد بنویسم گفت مهم نیست .)به هر حال این گفتگو را که در تاریخ امرداد 1357 در نشریه بنیاد 30 به چاپ رسیده ،با همان عنوان ، به یادش این جا می آورم . به یاد مردی که هرچه بیشتر از رفتنش می گذرد جای خالی اش بیشتر احساس می شود .

قلم از دستم افتاده
- تا این اندازه از گفتگو بری بودن نشانه کدام دل افسردگی ست ؟
- حرف من کتاب من است . وقتی حرف اساسی ام ،امکان نشر ندارد ،درحاشیه حرفی نمی ماند که بازگو کنم.
- این تنها دلیل شما در رد گفتگوست ؟
- آری و این تنها دلیل به اندازه ای مرا افسرده کرده که آخرین رمانم را نیمه کاره رها کرده ام . قلم از دستم افتاده و نوشتن را فراموش کرده ام . باید نویسنده باشید تا حرف مرا دریابید .باید جای من باشید تا دردل مرا لمس کنید .چگونه می توانم برای شما توجیه کنم که سدکشیدن پیش پای کتابی که چهار سال برای نوشتنش زحمت کشیده ام ،چه لطمه جبران ناپذیری به روحیه من وارد آورده است .
- حرفتان حس و لمس شدنی ست. فهمیدن درد شما مشکل نیست . اما خوانندگان آثارتان را چگونه جواب می گویید ؟آن ها که از نوشته هایتان –وبویژه"همسایه ها"- به گرمی و صادقانه استقبال کردند ...
- عاطفه مرا برنیانگیزید . من به مردم و آن هایی که کتاب هایم را با شور و شوق پذیرفته اند ، احترام می گذارم . استقبال آن هاست که دلگرمی بزرگ من به شمار می رود . اما در این مصاحبه چه باید بگویم؟
- هرچه بگویید .
- باور ندارم از صافیتان نگذرد . پنج سال است سکوت کرده ام . لبریزم از حرف و درد ... کدام گوشه اش را بازگو کنم که چاپ شدنی باشد ؟
- نگران نباشید . گفتن از شما و چاپش از ما... اگر دل آسوده شدید می پرسم که:میان رمان "همسایه ها" و دیگر نوشته هایتان ، تفاوت فاحشی ست . در "همسایه ها" معنایی حرکت می کند که در قصه های دیگرتان یافت نمی شود . در قصه هایتان بیشتر تصویر کرده اید و نقاشی. از واقعیت به واقعیت . بی هیچ گونه دخل و تصرف از سوی خودتان . درین قصه ها آدم هایی را می بینیم که فاقد هرگونه خلاقیت ، تلاش و خوی و خصلت مبارزه اند، وامانده اند و بی حرکت . آدم های فقیر بی ثمری که سازندگی ندارند . اما در "همسایه ها"جز این نیست .
- آن چه تا کنون نوشته ام چیزی جز حقایق نبوده است . حقایقی که به چشم دیده ام . چرا که در متن قضایا بوده ام . من حقایق را با اندکی خیال پردازی آمیخته ام .البته قبول دارم که آدم های قصه های من از افراد عادی اجتماع اند و تلاش چشمگیری از خود بروز نمی دهند . شاید به همین خاطر است که با تجدیدچاپ آن ها موافق نیستم .
- تحول فکری و ذهنی شما در "همسایه ها" حضور دگرگونی بینش شماست . از خیره شدن به زندگی افراد راکد ، به زندگی آدم هایی پرداخته اید که مبارزه را در هر سطحی می شناسند و دنبال می کنند . این آیا اوج تازه "احمدمحمود" است ؟
- تنها این را می دانم که آن مسایلی که مرا هنگام نوشتن همسایه ها برانگیخت ، نمی توانست در قالب دیگری بگنجد . همه قصه های من چون رشته ای در پی هم آمده اند . در تمامی نوشته هایم ، رگه هایی از آن چه در همسایه ها آمده سراغ گرفتنی ست .
- در نوشته هایتان از مردم می گویید . پس چرا از مردم بریده اید ؟ چنین بر می آید که روحیه کنونی شما محتاج تنهایی و سکوت است . این خط فاصله را چگونه توجیه می کنید ؟
- منکر این خط فاصله نیستم . من باید با مردم باشم . سفر از این دیار به آن دیار. ازین روستا به آن روستا . بله . این نیاز را به نحو وحشتناکی احساس می کنم . من باید کارم سفر باشد . سفری که به شناخت بیشتر محیط و آدم ها می رسد . آمیختن با زندگی ها و دردها... با اندوخته ای از نان و پول و سیگار . اما چه کسی ضمانت می کند که نان شب اهل خانه لنگ نماند ؟ مگر نه این که باری ست که خود ،یک تنه ، باید بر دوش داشته باشم ؟ آیا شما می دانید من نویسنده شغلم چیست ، خواهم گفت:من لباس تولید می کنم ! این مسخره نیست ؟ روزی ده ساعت فکر یک نویسنده به جای پرداختن به مسایل اجتماعی صرف تولید لباس می شود . آه چه شغل آرامش بخش و الهام آوری! وقتی شال و کلاه می کنم و راهی محل کسب و کار می شوم گویی به سلاخ خانه می روم . زجر روحی مرا جز من چه کسی حس و درک می کند ؟ خوب ، من منتظر نیستم که کسی کف دستم پول بگذارد . سرمایه من فکر من و کتاب من است . اگر همین "همسایه ها" تجدید چاپ شود ، کافی ست که با فروش آن زندگی خانواده ام را تأمین کنم و با کوله باری از حس و عاطفه به گوشه و کنار سفر کنم .
- تا چه اندازه نسبت به زندگی و مردم ، احساس مسؤولیت می کنید؟
- کدام مسؤولیت ؟ کدام مسؤولیت ؟چه کسی به من در مقام یک نویسنده مسؤولیتی داده تا آن را احساس کنم . از کدام مسؤولیت می گویید؟
- اگر این حس مسؤولیت نباشد هرگز توان قلم زدن خواهید داشت ؟ نوشتن را دوست خواهید داشت ؟
- نه ندارم .
- پس از چه روی و به چه خاطر می نویسید ؟
- طبق عادت . همان طور که غذا می خورم ، بی آن که مزه اش را حس کنم . مگر می شود کسی را خرد کرد و بعد از او انتظار داشت که احساس مسؤولیت کند ؟ وقتی شما به حد اشباع در زجر شخصی غرق شدید ، فرصت و حوصله ندارید تا مسایل خارج از وجود خود را لمس کنید .
- این گفته را به حساب دلتنگی عمیقتان می گذاریم . نویسنده "همسایه ها" و این همه بی اعتنایی. حاشا... می گذریم . گفتید که یک رمان نیمه کاره دارید . اگر همسایه ها تجدید چاپ شود آن روحیه و شوق پیشین در شما پا خواهد گرفت تا کار نیمه را به پایان ببرید ؟
-ممکن است... امکان دارد... بله فکر می کنم... احتمالا... آن قدر از عدم تجدید چاپ همسایه ها دلتنگم که فکر می کنم اگر سد برداشته شود و کتاب من به تجدید چاپ تازه رسد ، دگرگونی و تغییر روحی بنیادی در من ایجاد خواهد شد و شوق نوشتن را در من جاری خواهد ساخت .
-چنان که بر می آید قصه های شما ریشه در سال های کودکی دارد . همین گونه است ؟
- جواب نمی دهم .
- کدام یک از قصه هایتان را بیشتر دوست می دارید ؟
- همه را . چون که از واقعیت سرچشمه گرفته اند . استمنای ذهنی نیستند .
- روزی ده ساعت کار ، تن خسته ای می سازد . که محتاج استراحت است . بعد با فرزندان و مطالعه کتاب .
- یک نویسنده به حساسیت شما ، به چه ترتیب می توانید روحیه خویش را با اطرافیان وفق دهد ؟
- خوب خوشبختانه خانواده من مراعات حال مرا می کنند . با بچه ها بحث می کنم . اگر مشکلی داشته باشند به مادرشان رجوع می کنند و اگر گرفتاری مالی داشته باشند ، سراغ پدر می آیند .
- دوستان زیادی دارید ؟ به نظر نمی آید که...
- نه . وقت زیادی ندارم که با دوستان زیاد تقسیم کنم . تک و توک دوستانی دارم که گرد هم می نشینیم و گپ می زنیم . به این متقاعد می شوم – درباره ای – یا آن ها .
- اهل مطالعه چه کتاب هایی هستید ؟
- کتاب های نویسندگان ایرانی را می خوانم ، به ترجمه آثار ادبی علاقه بسیار دارم . و از خواندن داستان های کوتاه انگلیسی هم لذت می برم .
- دوستان خستگی را با سفر به دیارهای دیگر از تن به در می کنند . شما چطور ؟
- ابدا . من تا به امروز از ین آب و خاک بیرون نرفته ام و نخواهم رفت . فکر می کنم جداشدن از این خاک به معنای گسسته شدن تمام پیوندهای روحی و ذهنی من با اهل این خاک است . در این صورت هیچ گاه قادر به نوشتن نخواهم بود .
- ...این پیرایش حرف هایی پراکنده بود . "محمود" یکپارچه دلتنگی ست . می اندیشم که اگر من جای او بودم ، حال و روزم جز این نبود . شما هم ...

افشار

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Sunday, December 12, 2004

داستانی در مجله شوکران



به همین سادگی


باید ساده بود . آن قدر ساده که مثلن اگر در یک عصر بارانی دستی از پشت ، محکم شانه ات را گرفت ، فکر کنی دوستی قدیمی ست که تو را به جا آورده و آن وقت شرمنده بشوی که از گرمای دستش نمی توانی نامش را به یاد بیاوری .

اما اگر محکم تر از چند لحظه پیش شانه ات را فشار داد،باز هم باید ساده باشی . آن قدر ساده که بگویی:اگر برگردم چه کسی را می بینم و کدام ترانه از خاطرات گذشته کلمه کلمه و نت به نت در گوشم تکرار خواهد شد ؟این جاست که همین سادگی می شود بهترین بهانه برای ورق زدن خاطرات گذشته . مثل همین بارانی که می بارد و هر قطره خاطره ای را پیش چشمت زنده می کند . مثلن عصری بارانی را که راه می روی و تند هم می روی و بعد خرمن خیس موهایی ، که از از زیر دستمال آبی بیرون افتاده ، درچندقدم جلوتر از تو میخکوبت می کند و آن وقت تو آن قدر آرام می روی تا فاصله ات با آن خرمن خیس ، ثابت و یکدست بماند . همین طوری هاست که از قطرات باران خاطره ای زنده می شود ، جان می گیرد و خودش را روی همین آسفالت ، جلو تو پهن می کند . حالا می خواهد این آسفالت، "خیابان سیدعلیخان" باشد یا محوطه ترمینال اتوبوس ها.

اما من می گویم می توان از این هم ساده تر بود و مثلن هیچ ارتباطی میان این فشار دست و آن روز بارانی ندید . اصلن چه ارتباطی می تواند باشد میان این دست که از پشت سرشانه های خیس کتت را می فشارد با آن دست که آن روز از عقب شانه های خیست را گرفت تا سرعت قدم هات کمتر از آنی بشود که شده بودو بعد نقش زمین شده بودی و گوش هات نمی شنید که صاحب آن دست ها ، وقتی شانه هات را محکم گرفته و تکان می دهد چه می گوید اما خرمن خرمایی موها دور می شد و تو مانده بودی و خیسی آسفالت خیابان "سیدعلیخان"و بارانی که تند می بارید و شاید ساده می بارید . چون حالا هر چه فکر می کنم می بینم از آن باران ، هیچ نمانده مگر خطوط کج و معوج روی شیشه ماشین های گازوییلی و کتاب هایی که زیر بغل خیس شده بود و من خیلی ساده آن ها از یاد برده بودم .

مثلن از یاد برده بودم که وقتی باران تمام شد و صاحب آن دست ها ، تمام حرف هاش را زد و رفت ، دیگر از آن خرمن خرمایی موها خبری نبود و حالا که چندین سال از آن عصر بارانی گذشته ، خیلی ساده ، فقط با یک چمدان خیس از باران ، دوباره یاد آن عصر بارانی زنده می شود . حالا اگر این موهای خرمایی زیر آن دستمال آبی نیست که اهمیتی ندارد یا اگر اصلن چشم ها همان چشم های تیله ای سرد نباشند که فقط برای یک لحظه به عقب برگشتند ، آن هم به هوای شنیدن صدایی که خبر از سقوط می داد . مهم این است که حالا در این ترمینال ، از پشت سر ، خرمن خرمایی موها بیرون افتاده . این است که می گویم می توان ساده بود و خیلی ساده ، همین فشار دست از پشت را ساده تر از آنی فرض کرد که هست .

مثلن می توان خیلی ساده به یک پاییز قدیمی سفر کرد و چمدانی قرمز را به یاد آورد که دانه های درشت باران بر دسته و دو قفل فلزی آن نشسته . باز هم اگر صاحب چمدان را به یاد نیاوری مهم نیست . مهم چمدانی قرمز است که امروز هم می رود و در فضایی پر از دود اگزوز و گازوییل ، در صندوق چرب اتوبوسی زهواردررفته ، جا می گیرد و بعد رد باران است که روی شیشه کثیف اتوبوس می ماند .

خیلی ساده هم می شود عینک شیشه گرد آن روزها را از یاد برد یا مثلن کتاب ها را که هنوز زیر بغل جا خوش کرده اند و قطره های آب که از جلد پلاستیکی سوراخ می گذرد و مقوای جلد راخیس می کند و می رسد به حاشیه کتاب یا شاید هم اول حاشیه کتاب خیس می شود و خیسی جلد مقوایی از آن جاست . مهم نیست . می شود به سادگی فراموشش کرد . گفتم که . مهم چمدانی قرمز است که می رود بی آن که صاحبش برگردد و نگاه کند که مثلن تو هم هستی و حالا درست است که آن طرف تر ایستاده ای و سیگار دود می کنی ، درست است که لابه لای این همه دود اگزوز به دید نمی آیی اما هستی و اصلن هم نیامده ای که بگویی که : نرو . فقط آمده ای که باشی . همین . وگرنه رفتن که مهم نیست .

اما باز هم می شود ساده تر از این ها بود و فشار دستی از پشت را نشانه ای از یک یادآوری مرسوم دانست که مثلن : فلانی کجایی؟ یا : من خوبم . تو چطوری؟ بی آن که بخواهد نقبی به گذشته زده شود یا باز کتابی روی زمین ولو شود یا شیشه گرد عینکی بشکند یا زیر بغل کت چهار خانه ای جر بخورد و صدای مادر در خانه بلند شود که :"دوباره کتت رو پاره کردی؟" و تو پیش خودت بگویی :دیگر کت نمی پوشم ، حتی اگر زیر باران سرما بخورم و بعد بغل دستی ات در نیمکت آخر کلاس بگوید :"بدون کت ژستت چیزی کم دارد ".

نه . می شود خیلی ساده برگشت و به هر کسی که دست خود را روی شانه راستت گذاشته و فشار می دهد سلام کرد، بی آن که بخواهی چشم در چشمش بیاندازی . مهم این است که کبریت خیس را از جیب کت در بیاوری و یکی یکی آن قدر کبریت بزنی تا بالاخره یکی بگیرد و بعد بیاوری جلو تا او که سرشانه خیس کتت را فشار می دهد ؛ سیگارش را روشن کند و بعد تو ساده ، خیلی ساده ، آن طرف تر ، لا به لای بوی دود و گازوییل دنبال چمدان قرمزی بگردی که نیست .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

داستانی در مجله قابیل

کاج ها و کلاغ ها


گفتم : " من می ترسم . چرا منو آورده این این جا؟ "
همه آن طرف که من نبودم ، دور قبر نشسته بودند . خاله ام وسط زن های چادرمشکی جیغ کشید : " چند بار گفتم این جوون معصوم رو نفرستید به اون خراب شده "
کسی نگاهم نمی کرد . درست دوروز و دوشب بود که کسی نگاهم نمی کرد .آقام از کنار قبر بلند شد . هنوزهم شق ورق راه می رفت . سیاه پوشیده بود . کمی دورتر ،مادر چادر توی صورت کشیده بود وشانه هاش می لرزید . جلو رفتم وزیر چادرش خزیدم : " مادر ! می ترسم "
- " مرگ حقه مادرجون ! " ومن را توی بغل فشرد . هنوز شانه هاش می لرزید . گونه های خیسش را به صورتم چسباند . صورتم هنوز زبر نشده بود .
سرم را روی شانه هاش گذاشتم . درختان کاج پشت سرم ردیف به ردیف ایستاده بودند . به آقام نگاه کردم که داشت سیگارش را آتش می زد . بعد دوکلاغ آمدند وروی کاج بالای سرم نشستند .
از بغل مادرم پایین آمدم . صورتم زبر شد . انگار دوروز ودو شب باشد که آب برای گروهان نیاورده باشند ومن ریش را نتراشیده باشم .
هسته خرمایی پیدا کردم وبه طرف کلاغ ها انداختم . کلاغ ها قارقاری کردند واز روی کاج بالای سرم بلند شدندورفتند روی کاج بالای سر قبر نشستند .به طرفشان رفتم . کسی به من تنه زد . قاسم آقا بود . شوهر عمه پروین .
روی زمین دنبال هسته خرما می گشتم .هسته ای خیس ، روی زمین افتاد . چندشم شد . سرم رابلند کردم . عمو دستهایش رابه هم مالید وسیگاری از پاکت درآورد وگوشه لب گذاشت . دنبال کبریت می گشت . هوس سیگار کردم . گفتم نکند این جا هم مثل منطقه سیگارکشیدن ممنوع باشد . چانه زبرم را خاراندم . عمو کبریت نیم سوخته را روی زمین انداخت . حالا نگاهش روی احمد پسر عمه زهرا مانده بود که داشت با خاک ها بازی می کرد .
به مادرم نگاه کردم که همان طور سر جایش نشسته بود . دوباره صورتم صاف شد . رفتم کنارش ایستادم ،گفتم : " من می ترسم "
گفت : " این کثافتا خونوادتن مثل همن " .
گفتم : " یادته ؟ بعد این همه سال ؟ "
گفتم : " چرا نموندی ؟ من خیلی کوچیک بودم "
گفت : " اگه می موندم چکار می تونستم بکنم ؟ مگه تونستم از پس بابات بر بیام که از پس عموت ..."
دنبال آقام گشتم . دور از همه ، دور از من ومادر ، روی دوزانو نشسته بود و سیگار می کشید . پشت لباس سیاهش شوره زده بود . گفتم : " آقام برای تو سیاه نپوشید " .
گفت : " خاک بر سرش ! بلد نبود حفظ آبرو کنه " .
گفتم : " اما عمو همیشه بلد بود " .
عمو داشت به طرف آقام می رفت . خزیدم زیر چادر مادر . مادر گوشه چادر را به لب گرفت و نشاندم روی زانوهاش . یک نفر آن دورها آکاردئون می زد. گفتم : " من سازدهنیمو می خوام . همونی که خودت برام خریده بودی " واززیر چادرش بیرون آمدم .
آقام توی دستمالش فین کرد وبلند شد . دنبالش دویدم ،چانه ام را خاراندم وگفتم : " آقاجون ! هنوز نفهمیده ای چرا این طوری شد ؟ "
خاله ام دوباره جیغ کشید . به مادر گفتم : " کاش لااقل عمو نیامده بود " حالا آقام نشسته بود و با دست خاکها را جابه جا می کرد .کفشش آن قدرخاکی شده بود که رنگ مشکی آن پیدا نبود . حاج اکبر کنارش ایستاده بودوسیگار می کشید . رد انگشت آقام را تا لانه مورچه ها دنبال کردم . مورچه ها بزرگ بودند . گفتم : " مادر ! ازبس مرده خورده اند . نه ؟ "
تنم خارید . دست کردم توی یقه ام ومورچه بزرگی را درآوردم انداختم روی زمین . گفتم : " آقاجون ! مورچه ها از توی آستینت بالا نرن "
مادر دستم را گرفت وبه خودش چسباند . گفت : " ولش کن مردیکه رو "
گرمم شد . گفتم : "کی تو این گرما چادر می پوشه ؟ "
مادر اشکش را پاک کرد وگفت : " هنوز هم همون بچه سرتقی هستی که بودی "
گفتم : " هنوز یادته ؟ "
گفت : " کدوم مادری بچه اش یادش می ره ؟ "
گفتم : " کاش یکی می رفت سازدهنیمو از دژبانی می گرفت و می آورد "
صدای لااله الاالله می آمد . مادر گفت : " بلند شیم از سر راه ،دارن مرده می آرن " . گفتم : " توی منطقه همین جور جنازه بود که اززیر خاک بالامی آمد " .
رفتیم کنار کاج ایستادیم . به بالانگاه کردم . دو کلاغ آمده بودند و دوباره سرجای اولشان نشسته بودند . گفتم : " مادر چرا نموندی ؟ چه وقت رفتن بود ؟ " گفتم : " از وقتی تو رفتی من دیگه بزرگ نشدم "
مادر دستی کشید به صورتم و گفت : " قربونش برم ماشالا چه ریش و سبیلی به هم زده "
گفتم : " این مردهه جوونه ؟ "
دوباره به کاج نگاه کردم . یکی از کلاغ ها نبود . به آقام نگاه کردم که آن دورتر هسته خرما را تف کرد روی زمین . رفتم دنبال هسته وبرش داشتم . هنوز خیس بود . با انگشت توی خاک تازه هلش دادم . مادر آمده بود بالای سرم : " چکار می کنی بچه ؟ دستت کثیف می شه ".
آقام داشت سیگار می کشید . رفتم جلوش ایستادم وگفتم : " کاش زودتربازنشسته شده بودی " .
مادر گفت " ولش کن مردیکه رو ، خونه و پادگان که براش فرقی نداشت . مردونگیش هم فقط برای سربازای بچه سال بود " .
گفتم : " کاش می موندی من بزرگ می شدم ، سربازی تموم می شد ، منطقه تموم می شد ، می رفتم سرکار ، برای دوتاییمون یه خونه سوا می گرفتم "
پشت سر مادر ،عمو ته سیگارش را انداخت روی زمین و دستی به چانه اش کشید . داشت دنبال احمد می گشت . دست مادرم را کشیدم .
گفت : " کجا؟ "
گفتم : " می ترسم ".
گفت : " دیگه نترس من این جام "
گفتم : " می ترسم اون ها ندونن که تو این جایی . اون وقت ..."
خاله ام دوباره جیغ کشید . گفتم : " یه سری به خواهرت بزن . گناه داره "
هنوز هم کلاغ دومی روی شاخه تنها بود . خاله ام داد زد : " کجا فرستادین این جوون معصوم رو ؟ "
خواستم بروم بین زن ها که مادر دستم را گرفت : " حیا کن بچه ! تودیگه بزرگ شده ای " گفتم: " توی این همه سال فقط خاله ام بود که به دادم رسید "
گفت : " عجله نکن مادرجون ! بذار خوب خودشو خالی کنه "
گفتم : " کاش رویا هم آمده بود " . مادر خودش را زد به نفهمیدن و رفتم طرف آقام .از کنار پاش هسته ای را که تف کرده بود ومن توی سوراخ فرو کرده بودم ، درآوردم . دور هسته را خاک گرفته بود . کلاغ هنوز هم همان جا بود . اول خواستم به منقارش بزنم اما هسته را که پرت کردم پایین آمد وافتاد روی سر عموم . دویدم پشت چادر مادر قایم شدم . مادر گفت : " خجالت نمی کشی مرد گنده "
گفتم : " من هنوز بچه ام "
گفت : " اگه بچه بودی که نمی فرستادنت خدمت "
گفتم : " تقصیر رویا شد . اگه قبول کرده بود که خودم با پای خودم نمی رفتم "
گفت : " رسم دنیا همینه دیگه "
گفتم : " رفتی و ندیدی عمو چه بلایی می خواست سرم بیاره "
گفت : " نگاش کن مردیکه رو . داره با چشماش بچه مردم رو می خوره "
رفتم کنار احمد وزیر گوشش گفتم : " چرا این جا ایستاده ای ؟ برو پیش مادرت " . نگاهم نکرد . یکی خواباندم زیر گوشش. گریه اش گرفت و رفت بین زن های چادرمشکی . مادر داشت می خندید . از دور انگار شانه هاش می لرزید . خم شدم روی زمین دنبال مورچه ها بگردم که کسی با پارچه سیاه آمد . نمی شناختمش . بلند شدم . پارچه را روی قبر پهن کردند و دور تا دورش را سنگ گذاشتند . خندیدم و رفتم کنار مادر . مادر گفت : " حیاکن بچه ! چرا می خندی ؟ "
گفتم : " آخه باد کجا بود که بخواد پارچه رو ببره ، مگه این جا منطقه ست که از اون بادهای جهنمی بیاد ؟ "
مادر گفت : " زشته ! تو مراسم نخند " بعد چادرش را جمع کرد و زیر لب فاتحه خواند . دستم را کشیدم روی کشاله ران سمت راست و ماه گرفتگی را لمس کردم . ماذر هنوز داشت فاتحه می خواند . گفتم : " اگه به ماه نگاه نکرده بودی ، این طور نمی شد "
مادر لبش را گاز گرفت و رو به قبر فوت کرد . گفتم : " مادر چرا نمی خواهی بفهمی ؟ به خاطر همین ماه گرفتگی بود که تو منطقه شهره خاص و عام شدم "
مادر چشم غره ای رفت وگفت : " مگه نمی بینی دارم فاتحه می خونم "
سرم رابالا کردم . شاخه خالی بود . دنبال کلاغ ها گشتم . هیچ کدام نبودند . گفتم : "دیدی مادر اون یکی هم رفت " کسی تنه زد . افتادم روی قبر و آرنجم در خاک تازه فرو رفت . مادر گفت : " صبر کن مادرجون !یه کم دیگه که بگذره ، دلت برای همین تنه زدن ها هم تنگ می شه "
گفتم : " همین حالاش هم تنگ شده بود " و لباسم را تکاندم . بعد رفتم جلو و آرام پارچه سیاه را بالا زدم ،جایی را که سایه کاج افتاده بود ، با انگشت سوراخ کردم و ته سیگاری را درآن فرو بردم .وقتی دیدم که مادردارد می آید ،خاک ها را دور و برش ریختم . مادر خندید . گفتم : " چرا می خندی ؟ "
گفت : " بچه شده ای ؟ "
دوباره به شاخه خالی نگاه کردم . از دور صدای آکاردئون می آمد . گفتم :" اگه دژبان گروهان سازدهنیمو نمی گرفت ،این طوری نمی شد "
مادر گفت : " این قدر به گذشته فکر نکن "
گفتم : " از حالا به بعد ما فقط با گذشته زنده ایم . نه ؟ "
گفت : " اگه بخوای به گذشته فکر کنی پیر می شی "
گفتم : " پس این صدای آکاردئون از کجا می آد ؟ "
گفت : " خدا به دور ! تو مراسم عزا صدای آکاردئون کجا بود؟"
گفتم : " چکار کنم ، دست خودم که نیست " و شروع کردم به آواز خواندن . مادر یکی زد پس گردنم و گفت : " خجالت نمی کشی بچه ؟ آدم تو مراسم که آواز نمی خونه"
چیزی نگفتم . صدای قارقار کلاغ آمد . همان دو کلاغ دوباره سر جای اولشان نشسته بودند . گفتم : " همون دوتا کلاغ قبلی هستن . نه ؟ " بعد گفتم کاش نشانی از آن قبلی ها داشتم . کاش ماه گرفتگی ،چیزی داشتند که می توانستم پیدایشان کنم .
مادر گفت : " باز هم دنبال دردسر می گردی ؟ "
گفتم : "اگه اون ماه گرفتگی نبود که سرگروهبان نمی تونست اون طور بین سربازها مسخره ام کنه . نمی تونست بره واز خودش قصه سر هم کنه ؛حرفدربیاره " .
گفتم : " این آخری سه ماه حموم نرفتم . چون حموم صحرایی بود ... درندشت ...همه جاتو می دیدن "
پسرکی ظرف خرما به دست رد شد . دنبالش دویدم . گفتم : " آقاپسر ! لطفا یه خرما بدین " . پسرک نگاهم نکرد . مادر داشت می خندید . حرصم گرفت . دست دراز کردم تا تو سینی خرما بردارم که پسرک ظرف خرما را برد طرف عموم . از بین همه دویدم وپشت کاج بالای سر قبر قایم شدم وصبر کردم تا عمو هسته را تف کند روی زمین و من برش دارم .
هسته هنوز خیس بود . آستین پیراهنم را پایین آوردم و هسته را برداشتم .
گشتم دنبال کلاغ ها و منقار کلاغ سمت راستی را نشانه رفتم . این بار هسته به شاخه خورد و هر دو کلاغ بلند شدند . مادر آمده بود کنارم . گفت : " بچه مگه آزار داری ؟ "
کسی چیزی می خواند . خاله ام باز جیغ کشید . گفتم : " مادر ! منطقه رو بلدی ؟ " گفت : " عموت هم سربازیش رو همون جا بود " وباگوشه چادر،کنار چشم را پاک کرد . گفتم : " اما عمو که روی پاش ماه گرفتگی نداشت تا براش حرف دربیارن و اون هم مجبور بشه نصف شب ، اسلحه وهمه چیزش رو بذاره و از پشت سنگرا ، از بالای سیم خاردارفرارکنه ،رو به خرمشهر ، و اون ها هم با تیر بزننش "
مادر دوباره داشت فاتحه می خواند . صدای آکاردئون می آمد . فکر کردم باید آهنگ را بشناسم و سعی کردم آن را از حفظ بخوانم . گفتم : " مادر ! درست می خونم ؟ " مادر گفت : " باید لین ولاالضالین رو بکشی "
لباسم خاکی شده بود . فکر کردم باید پشت لباسم ، شوره هم زده باشد . مادر گفت : " پدرسوخته باهمون لباس خاکی ... تو خونه ..."
گفتم : " کاش منو نزاییده بودی "
مادر بغلم کرد . ماچم کرد . گفتم : " نه مادر ! چرا حرف دلتو نمی زنی ؟ "
خندید : " بچه به این فسقلکی می گه چرا حرف دلتو نمی زنی ...الهی ! ...کاش بودم و بزرگیتو می دیدم "
گفتم : " اگه بودی چکار می کردی ، با منطقه ... با بی آبی هاش ... باهوای گرمش ... با گرهبانا ... باسربازا ... "
گفت : " مگه با بابات چکار کردم که با ... "
بوی گلاب می آمد . داشتند روی پارچه سیاه گلاب می ریختند . بعد عکسی را آوردند و گذاشتند بالای سر قبر . گفتم : " جوونیای آقامه ؟ " یکی داشت روبان سیاهی را گوشه قاب عکس می چسباند . گفتم : " من هم از همین می ترسیدم که بشم مثل جوونیای آقام "
مادر داشت گریه می کرد . گفت : " رسم دنیا رو می بینی ؟ حالا مجبورم مثل غریبه ها بیام دیدن پسرم ... اون هم این جا ...توی این قبرستون ... "
گفتم : " خوب شد تو منطقه نیومدی وگرنه راهت نمی دادن . باید کلمه عبورمی دادی " و نشستم روی زمین و سرم را گرفتم بین دو تا پام . دستم رفت روی ماه گرفتگی . گفتم : " کاش لااقل گلوله را زده بودند این جا تا تو غسالخانه ، کسی نگاش به این ماه گرفتگی نیافته "
مورچه ها داشتند از سوراخ کنار پام بیرون می آمدند . انگشتم را توی سوراخ کردم . دستم سوخت . بلند شدم و با لگد روی سوراخ کوبیدم . مادر دستم راگرفت و گفت : " دوست داری یکی خونه تو خراب کنه ؟ "
پام را روی زمین کوبیدم و داد زدم : من سازدهنیمو می خوام " . خاله ام زبان گرفته بود . من دوباره داد زدم : " من سازدهنیمو می خوام " مادر دستم را گرفت و کشید . خواستم دستم را از تو دستش بیرون بکشم ، نشد .
دور جمعیت چرخیدیم . آقام داشت سیگار می کشید . عمو هسته خرمایی را روی خاک تف می کرد . موهای سبیلش یکی در میان سفید شده بود . خاله دست ها را رو به آسمان بلند کرده بود . داد زدم : " خاله ! رویا چرا نیومد ؟" آقام پا گذاشت رو سوراخی که با هسته خرما پر کرده بودم . مادر گفت : " هیس ! " حالا رو به روی شاخه های خالی بودیم ومن هنوز مورچه ها را می دیدم که از کنار پای آقام رد می شدند و از سوراخ پایین می رفتند .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

داستانی در مجله ماندگار

تصادف
می گویم : " می بینی یلدا ؟ می بینی ؟ همه چیز تمام شد و رفت " .می گوید : "دوباره مرا به اسم کوچک صدا زدی ؟ " می گویم : " چرا نمی خواهی بفهمی ؟ دیگر همه چیز تمام شده . نگاه کن . خوب ببین . این جنازه های ماست که دارند از هیلمن له و لورده تو بیرون می کشند . "- "چند بار بگویم . من خانم سزاوار هستم . خانم سزاوار . می فهمی ؟ "خسته می شوم .این را می گویم . به صدای بلند هم می گویم : " می فهمی ؟ خسته ام کردی . خسته . به چه زبان بگویم .نگاه کن . این ماییم . من و تو که آش و لاش در آن هیلمن نشسته ایم . همان هیلمنی که جرثقیل دارد از زیر آن تریلی کمرشکن بیرون می کشد .نگاه کن . این دست توست که رو فرمان پرس شده و آن هم پاره های مغز من است که به دست تو چسبیده . آن جا ، روی فرمان را می گویم و روی خرده شیشه های پخش شده رو کاپوت,له شده . باز هم بگویم ؟"بعد شهلا را نشانش می دهم که مبهوت ایستاده و به هیلمن آلبالویی یلدا نگاه می کند . انگار باور نمی کند . می گویم حالا شهلا باید برگردد و برود سراغ مریم و بعد هم حاج خانم مادر یلدا . خبر را چطور می دهد ، من نمی دانم .اما می توانم حدس بزنم چشمان مریم مات خواهد ماند و دست هاش بی حس از دو طرف آویزان خواهد شد . بعد حتما شهلا می رود جلو و می گیردش و آرام می نشاندش رو یکی از مبل های پذیرایی . مثلا همان مبل تک نفره جلو که به ورودی آپارتمان نزدیک تر است . مریم در مبل فرو می رود . صورتش سفید می شود مثل گچ دیوار . حالا شهلا چطور می خواهد بگوید که من در ماشین یلدا بوده ام .یلدا می گوید :" تقصیر تو شد ".- " من از کجا می دانستم این کمرشکن جلو ما سبز می شود . "- " حالا مریم چی فکر می کند ؟"- " مگر مهم است ؟"- " یعنی مهم نیست که زنت چی فکر می کند ؟ من و تو ... تنها ... آن هم تو آن هیلمن,به قول خودت معروف . تازه فکر همکارها را کرده ای ؟"چیزی نمی گویم . فکر می کنم مریم اول حدس می زند که من تنها بوده ام و گیجی همیشگی و بی احتیاطی ام در گذشتن از خیابان کار دستم داده اما وقتی شهلا بگوید که خودش جنازه های من و یلدا را در هیلمن آلبالویی یلدا دیده ، چطور می شود . قطره ای عرق از پشت گردنم سر می خورد و پایین می رود . می گویم :" اگر دستت را جلو نمی آوردی ، اگر خودت را نمی کشیدی طرف من ... "- " یعنی می گذاشتم همین طور راست راست برویم زیر کمرشکن ؟ آن هم با رانندگی نمونه جنابعالی "می خندم :" یعنی حالا نرفته ایم ؟" بعد می روم جلو و به چشم هاش نگاه می کنم که زیر آن ابروان نازک و کشیده همان طور بی حالت مانده و صورت مهتابی اش با آن بینی صاف و کشیده، که می تواند هر کسی را به شک بیاندازد که ما با هم چه می کرده ایم . مریم که جای خود دارد. - " منظورم این است که لااقل جنازه هامون این طور به هم نمی چسبید . "چشم هاش یک دفعه می خواهد از حدقه بیرون بزند . دستش را بالا می برد . خودم را کمی عقب می کشم . آستین مانتوش کمی پایین می آید . می آیم چیزی بگویم که دستش را آرام آرام پایین می آورد . شانه هاش می لرزد ، هق هق می کند و می نشیند . می روم جلو . زانو به زانو ، همان طور چمباتمه زده . مواظبم زانوانم با زانوانش تماس پیدا نکند .می گویم :" ببخشید ."همان طور هق هق کنان می گوید : " تقصیر من بود . راست می گویی ".می گویم :" ببخشید ." . گریه اش بند نمی آید .دوباره می گویم :" یلدا ... ببخشید خانم سزاوار ... گفتم که ... ببخشید ... آخر به چه زبان بگویم ... "- " بگو ... بگو ... هر چی دلت می خواهد بگو . اصلا تقصیر من بود . با مریم و شهلا گفتیم حال و هوایت را عوض کنیم . یک جوری برت گردانیم به زندگی ... اگر می دانستم تو راجع به من ... "- " راجع به من چی ؟ ... بگو ... د,بگو ... اصلا می دانی چیه . من نیازی به ترحم نداشتم . همان جلسات مشاوره و قرص ها کافی بود . "با گوشه روسری زرد چشم ها را پاک می کند . سیاهی ریمل ، زیر پلک ها پخش می شود . مریم می گفت :"می بینی . انگار نه انگار که آرایش کرده". می گفتم :"خوب به من چه؟" و مریم چشم ها را پشت عینک درشت می کرد و می گفت :"صد البته . به تو چه". و شب های جمعه جمع می شدیم خانه ما و گپ می زدیم . بعد هم حکم چهارنفره بود یا "بی دل" .بیشتر وقت ها من و یلدا هم بازی می شدیم و من می ترسیدم اگر حکم ، دل بشود مریم فکر کند خبری هست .و حالا فکر می کنم به همان جا ، به همان آپارتمان نقلی خودمان که مریم و شهلا ساعتی بعد باید آن جا بنشینند و از این حادثه بگویند و درست همان لحظه ، حاج خانم باید بیاید ،تو سرزنان . - " حالا مریم آبروریزی نکند . " و بلند می شوم .- " بیچاره مریم ... اصلا می دانی چیه ؟ تو ما زن ها را نمی شناسی . آخر بدبخت ! او به خاطر تو بود که حرص و جوش می خورد . می خواست از این حالت افسردگی دربیایی . تازه پیشنهاد من هم بود . گفتم رانندگی سرحالت می آورد .پول آموزشگاه هم نمی دهی . بد بود ؟ نه . راستش را بگو . بد بود ؟ آن هم با آن شرایطی که تو و مریم داشتید ؟ "و بعد بلند می شود . حالا پشتش به من است و دارد به پلیسی نگاه می کند که خم شده و دارد عقب ماشین را وارسی می کند . بعد برمی گردد و می گوید :" کاش اول کیک تولد را خریده بودیم ."- " که چی ؟"داد می زند : " آخر خنگ خدا ! اون وقت یه چیزی بود که نشان بدهد ما چرا باهم بوده ایم ".- " می شود گفت رفته بوده ایم تعلیم رانندگی . اصلا مگر این طور نبوده ؟ "- " اه "و پشتش را می کند به من . به شهلا نگاه می کنم که هنوز همان طور مبهوت دارد به عقب ماشین نگاه می کند . می گویم : " دوست شجاعت را ببین . اصلا استفراغش نگرفته ، فقط کمی ماتش برده . راستی اگر عقب ماشین نشسته بودیم حالا این طور نمی شد . نه ؟"برمی گردد و با غیظ نگاهم می کند . روسری اش عقب رفته و سفیدی زیر چانه از سیاهی ریمل که با اشک درهم شده و از گونه ها پایین آمده ، تیره می زند .- " کاش دستمال داشتم بهت می دادم ". - " مگر این جا هم اداره است که مسخره بازی در می آوری ؟"خنده ام می گیرد : " حالا فکر کن بچه های اداره چی می گویند . مثلا احمدی صدری یا خانم,آی کیو ؟ "و چشمک می زنم . دوباره گریه اش می گیرد . به شهلا نگاه می کنم . او هم دارد گریه می کند . دستمال را گرفته جلو بینی و اشک می ریزد . می گویم خدا کند بتواند شک مریم را برطرف کند و می گویم یکی از آن دستمال های تو کیفت را بده به این دوستت .- " حالا کجا دفنمان می کنند ؟ کنار هم یا جدا از هم ؟ "- " چیه ؟ دلت تنگ می شود برام ؟" بعد می زند تو سرش : " من که داشتم از این خراب شده می رفتم . ویزام هم که آمده بود . ماشین را هم که می خواستم قولنامه کنم . آخر چرا ؟ "و می نشیند ، سرش را می گذارد رو بازوها و زار می زند . لای موهای سیاهش ، که به طرف عقب شانه شان کرده ، دانه های درشت عرق نشسته . خودم هم خیس عرق شده ام . شهلا هم .آخر ساعت شش بعد از ظهر روز بیست و هفتم مرداد است .روز تولد مریم . لابد مریم اول فکر می کند که من و یلدا رفته بوده ایم کیک تولد بخریم برای جشن چهارنفره امشب . اما اگر شهلا بگوید که هیچ چیزی پشت ماشین نبوده یا اصلا در آن مسیر هیچ شیرینی فروشی معتبری نیست که من یا یلدا یا خودش رغبت کنیم از آن جا کیک تولد بخریم ، شاید شک کند . بعد هم می دهد برای دونفرمان یک اعلامیه دو نفره چاپ کنند . شاید به دلایل مالی . حاج خانم هم تا آن وقت حتما سکته کرده .یلدا سرش را بلند می کند . سیاهی دور چشم هاش کمتر شده . شاید از بس که چشم ها را رو آستین مانتو فشار داده : " مادر بیچاره ام ! دلش خوش بود که دخترش دارد می رود آن طرف پیش برادرهاش و سر و سامانی می گیرد."آستین مانتوی کرم رنگش سیاه شده .- " حالا هم رفته ایم . نمی خواهی باور کنی ؟"- " با این افتضاح ؟ با این آبروریزی ؟ حالا مریم و شهلا و مادرم هیچ ، همکارها چی ؟ خریدار ماشین چی ؟"- " اسم همکارها را لطفا نیاور . فوقش برای دوتامان یک مراسم می گیرند و مدیرکل هم می آید و به مریم و حاج خانم تسلیت می گوید و می رود . تازه اگر جلسه نداشته باشد . ماشین هم که بیمه بوده . خودمان هم که بیمه عمر هستیم ."- " اه ". و دوباره سرش را می گذارد رو بازوها و زار می زند .با پشت دست عرق پیشانی ام را می گیرم . یلدا هم خیس عرق است .می خواهم بگویم این جا دیگر می توانی روسری ات را برداری اما سکوت می کنم .حالا ماشین را کاملا بیرون کشیده اند . راننده تریلی کمرشکن را می بینم که با صورتی چرب و سیاه ، نشسته آن گوشه خیابان وسیگار می کشد .صورتش زیر آن ریش چند روز نتراشیده چقدر آرام است .انگار نه انگار که دو آدم را زیر گرفته . سربازی هم بالا سرش ایستاده . می خواهم بروم جلو به او بگویم :نگران نباش . مریم که حتما رضایت می دهد . حاج خانم هم بالاخره راضی می شود . یعنی شاید شهلا بتواند راضی اش کند .دیگر می توانم به راحتی جنازه هامان را ببینم . خون از شقیقه راست یلدا سرازیر شده و آمده تا پایین صورتش ، همان جا که رو شانه ام فشرده شده ، و پیشانی من به دست یلدا چسبیده رو فرمان ماشین ، و کاپوت مثل یک ورق کاغذ،له شده و جلو آمده و حالا می توانم پاره های مغزم را ببینم که رو این ورقه له و لورده مانده . شهلا هنوز هم گریه می کند .می خواهم بروم جلو به شهلا بگویم : برو به مریم بگو به خدا هیچ خبری نبوده . بگو همه اش تقصیر من بوده که گفته ام قبل از رفتن به شیرینی فروشی بیاییم و در این کمربندی رانندگی کنیم . بگو چقدر اصرار کرده ام تا خانم سزاوار راضی شده . اما شهلا آن قدر بلند زار می زند که شک کنم صدام را بشنود .می گویم :" حالا با این حال و روز چطور می خواهی بروی مریم و حاج خانم را خبر کنی ؟بر می گردم به طرف یلدا و می گویم :" نکند بخواهد با ماشین خودش برگردد. کاش برایش آژانس بگیریم ." و تازه یادم می آید که اصلا ماشین شهلا را ندیده ام .شانه های یلدا تکان می خورد . روسری اش کاملا باز شده و دور گردنش افتاده و موهای سیاهش ، پریشان ، رو مانتوکرم خیس از عرقش پخش شده . می خواهم بروم جلو موهاش را دسته کنم اما صدای آژیر آمبولانس می آید . بر می گردم .از آمبولانس دو برانکارد بیرون می آورند . اول یلدا را بیرون می کشند . لنگه ای از کفش طوسی اش داخل ماشین می ماند . روش پارچه ای سفید می کشند و بعد من را از پشت فرمان بیرون می آورند . پاره های مغز یلدا ، رو شانه های له شده ام برجا می ماند .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

داستانی در کتابخانه ی خوابگرد

سایه ها



می‌گويد: "خال را بگذار آن طرف‌تر." می‌گويم: "دوباره زد به سرت؟ من‌ام،من." مداد را از دستم می‌گيرد، چانه‌ام بيش‌تر درد می‌گيرد و خال را می‌گذارد آن‌جا كه خودش می‌خواهد. بعد دست‌هام را از پشت حلقه می‌كند. هاهای ‌نفسش پشت گردنم را گرم می‌كند. حالا در آينه زل می‌زند به جايی ‌پايين‌تر از چشم‌هام. آهان. به همان خال زل زده. می‌خواهم تكان بخورم. آخر نفسش خيلی‌گرم است و می‌سوزاند گردنم را. اما فشار دست‌هاش نمی‌گذارد. بازويم را تكان می‌دهم و می‌گويم: "چه‌كارمی‌كني؟ دستم در رفت." انگار مبهوت شده باشد و من بهتش را كنار زده باشم، می‌گويد: "چی‌؟" می‌گويم: "ول كن دست‌هامو... ول كن ديگه... دست‌هام درد گرفت..."

آن‌چه در اين روايت كوتاه و شايد هم از نظر بعضی‌، بی‌سروته خود را نشان می‌دهد، بهت مردی‌ست كه می‌خواهد زنش را آن‌گونه آرايش كند كه خود می‌خواهد. شايد برای همين است كه مداد آرايش را از دست زن می‌گيرد و خود، مشاطه‌ي دلارام خود می‌شود تا آن طور آرايشش كند كه خود می‌خواهد.

تا اين‌جا كه چيز خاصی ‌نيست. يعنی‌دست كم من چيز خاصی‌ در مورد اين روايت نگفته‌ام. اما اگر يك‌بار ديگر، همان چند سطر بی‌سروته را بخوانيد، می‌بينيد كه سايه‌ی ترديدی ‌هم هست. سايه‌ای كه بر آن اتاق كه شايد اتاق خواب زن و مرد باشد، سايه افكنده. حالا ترديد در كجاست، من درست نمی‌دانم، يعنی‌ نمی‌توانم فتوا صادركنم كه مثلا زن، به مرد شك كرده، يا بهت مرد، اصلا خودش شك‌برانگيز است. اما آن‌چه می‌توانم بگويم اين است كه راوی ‌در روايت، آن‌قدر هنرمندی ‌به خرج داده كه هرخواننده‌ای‌، تنها نقش زنی ‌اسير، يا شايد هم مست، در دست مردی ‌مبهوت را در چهره‌ی او ببيند. پس تنها می‌ماند مرد. مردی ‌كه بهتش را نمی‌تواند از زن پنهان كند.

اما من می‌گويم بايد باز هم دنبال سايه بگرديم. يعنی ‌سايه‌های ‌ديگری را هم در متن جستجو كنيم. البته متن كه می‌گويم، منظورم، همان چند سطر روايت بی‌سروتهِ زن است و من حالا سايه‌ای را از فشار دستان مرد، بر بازوانِ حتما عريان زن، احساس می‌كنم. نمی‌شود گفت كه اين رابطه، تنها يك رابطه‌ي صرفا جسمانی‌ست و در نهايت به رختخواب و عشقبازی ‌و رخوتِ بعد از آن ختم می‌شود. چه بسا در همان لحظات عشقبازی‌، عفريته‌ی مرگ بيايد و با مرد يكی ‌شود و آن وقت از زن، زن راوی‌، چه باقی ‌خواهدماند، جز جسدی‌ سرد و بی‌جان، با خالی كه حتما در غسالخانه پاك خواهد شد. اين است كه سايه‌ی مرگ را هم می‌شود در اين اتاقِ به ظاهر آرام ديد.

اما از كنار اين سايه به‌سادگی ‌نمی‌شود گذشت. بايد ايستاد و در چشم‌های ‌مبهوت مرد، در آينه زل زد و چيز ديگری‌ را هم ديد. يا بهتر بگويم، سايه‌ی ديگری را هم كشف كرد؛ مثلا سايه‌ی ترس را. مرد بايد نگران چيزی‌ باشد در گوشه‌ی همان اتاق خواب مثلا، يا زير يكی‌ از كاشی‌های‌ كف‌پوش اتاق. مرد می‌تواند نگران صندوقچه‌ای‌ باشد پر از اسرار؛ اسراری‌ كه شايد به‌نظر مسخره و حتا‌ ابلهانه بيايد، اما بهتی كه در چهره‌ی مرد جا خوش كرده، می‌گويد كه حكايت، چيز ديگری‌ست و در آن صندوقچه می‌شود چيزهايی را يافت كه بايد خاطرات مرد را روزی ‌شكل داده باشد؛ مثلا نامه‌ای‌، عكسی‌ يا شايد هم عكس‌هايی از زنی‌.

حالا كه به اين‌جا رسيده‌ايم، می‌خواهم زن راوی نامی‌ داشته باشد، ‌تا در مصاف با آن زن كه نامه يا نامه‌هايش درون صندوقچه‌ای‌ زرد است، چيزی‌ كم نياورد؛ نامی‌ كه سپر شود در مقابل آن زن درون صندوقچه كه نامش رؤياست. اين است كه من نام شيدا را بر او می‌گذارم و باز فكر می‌كنم به تصوير شيدا درون آينه؛ عريان و اسير در دستان مرد.

مرد نامه‌های عاشقانه‌ی زنی به نام رؤيا را در صندوقچه پنهان كرده. زن هرگز مرد را به نام نخوانده. مرد هميشه برای‌ او "محبوب من" بوده و آن‌جا كه دو دست را بر شانه‌ی مرد حلقه كرده و چانه را بر صورت مرد فشار می‌دهد، اين تكيه‌كلام را پذيرفتنی‌تر می‌كند. اين است كه من هم تا پايان اين جملات، به مرد نامی نخواهم داد و خواهم گذاشت تا مرد هم‌چنان غرق در بهت خود، شيدا را در آغوش بفشارد و نگران نامه‌ها و عكس‌های‌ رؤيا در همان صندوقچه‌ی زرد باشد.

اما سايه‌ی مرگ كه بيايد، حتما چيزی‌ قبل از آن بايد باشد؛ نه لزوما خشونت يا فشار، حتا‌ می‌تواند عشق باشد يا بوسه‌ای زهرآگين مثلا، كه مرگ را به استقبال می‌رود. اما شيدای من در آينه‌ای‌ كه در روايت هست، می‌گويد: "دست‌هام درد گرفت... ول كن دست‌هامو..." و اين‌جاست كه خشونت دست‌های‌ مرد او را وامی‌دارد تا اگر زن خواست بازوان عريان را از دستان پرموی‌ مرد بيرون بكشد، او را هم‌چون تصويری‌ ثابت، در قاب آينه نگاه دارد. حالا هرقدر هم كه شيدا بخواهد از دست مرد، خود را بيرون بكشد و مثلا زير لحاف بخزد يا اصلا فرار كند، به اتاقی‌ ديگر برود و در را به روی خود ببندد كه نمی‌تواند و همين طوری‌هاست كه تنفس مرد، سرشانه‌های‌ عريان زن را گرم می‌كند و تن زن، به‌خصوص زير بغل‌ها و كشاله‌ی ران‌ها به عرق می‌نشيند.

حالا می‌خواهم از رؤيا بگويم. هرچه باشد، حالا ديگر نوبت اوست. حالا درست است كه در آينه‌ی روايت، نقشی ‌از او نيست، اما اين دليل نمی‌شود كه من او را از ياد ببرم. همان بهت مرد كفايت می‌كند تا سراغ صندوقچه‌ی زرد بروم و پشت يكی‌ از عكس‌ها را بخوانم كه با همان دستخطِ نامه‌ها نوشته شده: "تقديم به مرد رؤياهای رؤيا " . خنده دار است، نه؟ شيدا می‌تواند از اين سانتی‌مانتاليزم پشت عكس، زهرخندی‌ بر لب بنشاند و در نهايت، دستان خود را از دستان مرد جدا كند و برود. حتا‌ به اتاق ديگری هم نرود. در همان‌جا، همان تختخواب كه بايد آن طرف‌تر از آينه باشد، زير لحاف برود، لحاف را بالا بكشد و حتا اگر مرد آمد كنارش دراز بكشد، خودش را آن طرف‌تر بكشاند. اما هرچه باشد حق با شيداست. ديگر اين روزها عشق را به اين زبان بيان نمی‌كنند. يك "چه‌طوری‌؟" يا يك "چه خبر از دنيا؟"، شايد مدرن‌ترين حالت ابراز عشق باشد. اما در نامه‌ها هم هرچه عبارت است و هر چه جمله‌پردازی‌ست، به همين صورت آمده. مثلا آن‌جا كه در نامه‌ای‌ می‌گويد: "می‌خواهم آن‌قدر در بغل بفشاری‌ام تا تمام شيره‌ی جانم در برود." يا جای ديگری‌كه می‌گويد: "دلم برای شقايق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو تنگ شده، بازگرد ای‌مرد." می‌بينيد كه هرچه هست، همه از اين جنس است و بهتر است حالا كه حال شيدا از اين جملات و عبارات به‌هم می‌خورد، باقی عكس‌ها و نامه‌ها در همان صندوقچه‌ی زرد، زير تختخواب، يا زير كاشی كفِ اتاق بماند و مرد، هم‌چنان در آينه‌ی روايت، دستان شيدا را از پشت بفشارد و حتا چانه‌ی زبر را بگذارد روی شانه‌ی او؛ جوری كه شانه های سفيد شيدا، از زبری‌صورت مرد قرمز شود و صورت، كم‌تر حركت كند وخال در آينه ثابت بماند. حالا اگر شيدا خواست باز هم حركت كند يا در ذهن به رؤيا فكر كند، آن حكايت ديگری‌ست.

شيدا می‌داند كه رؤيايی‌هست، و حتا می‌داند كه در صندوقچه، عكس زنی‌ست با خالی زير لب‌ها. اما خال آن‌جايی نيست كه حالا مرد گذاشته. شيدا می‌داند كه اگر مرد بخواهد خال را دقيق‌تر بگذارد، بايد نقطه‌ای را در نظر بگيرد، درست در گوشه‌ي سمت راست، يك بند انگشت پايين‌تر از لب‌ها و بعد مداد را همان‌جا فشار بدهد؛ آرام، نه آن‌طور كه پخش بشود و باسمه‌ای به‌نظر بيايد. حالا باسمه‌ای به‌نظر آمدن به كنار، خال اگر طبيعی‌نباشد با بوسيدنی يا مكيدنی محو می‌شود و آن وقت لذت تصوير، چيزی كم خواهد داشت و شايد مرد هم اين را می‌داند كه دستان پر مو را، دور بازوان عريان شيدا حلقه كرده و هنوز چانه‌ي زبر و نتراشيده‌اش را بر شانه‌ی چپ شيدا فشار می‌دهد؛ طوری كه شيدا می‌خواهد سرشانه‌های سرخ‌شده از زبری چانه‌ی مرد را بخاراند و نمی‌تواند.

شيدا از وجود رؤيا خبر دارد. اين را كه می‌گويم يقين دارم. از توصيفی هم كه شيدا از بهت چهره‌ی مرد می‌دهد، پيداست. شيدای من می‌داند كه مرد، اگر هم به خال زير لب او نگاه می‌كند و نه به چشمان او و نه موهای خرمايی‌رنگ انبوهش، كه پشت سر جمع‌شان كرده و ريخته تا پشت كمرگاه، همه به خاطر رؤياست. اما می‌گذارد مرد هم‌چنان مبهوت بماند و هم‌چنان سعی‌كند، درخال زير چانه‌ی او، صورت رؤيا را باز بيافريند.

شيدا می‌داند هر لحظه ممكن است زن ديگری از راه برسد و با همان خال، درست در همان جا، جلوی آينه بايستد و بازوان مرد، دور دستان آن زن حلقه شود و انتهای حلقه‌ی دستان مرد، درست جايی‌ باشد كه يك سپيدی بی‌شكن صاف، از پشت تور مشكی لباس خواب پيداست؛ يك سطح نرم و لغزنده كه زير دستان مرد می‌تپد. شيدا شايد فكر كند كه اين طوری بهتر هم هست. اصلا همان بهتر كه مرد برود با آن نشمه و بگذارد او شب‌ها آرام بخوابد. اما اين را هم می‌داند كه مرد به عشقبازی تنها رضايت نمی‌دهد.

شيدا می‌داند كه در آن صندوقچه‌ی زرد، حتا يك عكس دونفره از آن‌ها نيست كه عشاق می‌گيرند: شانه به شانه‌ی هم، يا دست در كمر هم يا لبی را بر گونه‌ای فشار می‌دهند. درست است كه برای برداشتن اين طور عكس‌ها بايد نفر سومی هم باشد، اما اتاق خالی‌ست و همين می‌تواند سايه‌ای از خلوت و وحشت را به خواننده القا كند. به هرحال در تمام عكس‌ها رؤيا تنهاست.

در يكی از عكس‌ها، رؤيا با موهايی كوتاه به سبك مصري به دوربين خيره شده و لبخند می‌زند. لبخندش شايد تنها چيزیست كه می‌تواند تصور خلوت و تنهايی اتاق را از ذهن پاك كند. رؤيا در عكس، لباسی به تن دارد با آستين‌هايی‌از جنس گيپور و بته جقه‌های درشت. اتصال بين بافت‌ها، آن‌قدر زياد است كه حتا‌ حلقه‌ی كوچك ميان سينه‌بند مشكی‌ را هم می‌شود ديد و هم‌چنين روژ عنابی كم‌رنگی كه به لب ماليده و ريملی كه به چشم‌ها كشيده. از خط چشم و لب خبری نيست اما خال هست. شيدا حتا‌ قبل از اين كه عكس را با دقت ببيند هم می‌دانسته كه خال هست.

در عكسی ديگر، رؤيا حوله‌ی نارنجی حمام را روی سر انداخته و طره‌ای مو از جلوی حوله بيرون افتاده. ادامه‌ی حوله روی سرشانه‌هاست و تا آن‌جا كه كادر عكس نشان می‌دهد، می‌شود سپيدی بالای‌ سينه رؤيا را هم ديد و باز هم خال، همان‌جا كه گفتم، زير لب، هست و باز هم رؤيا، قبل از اين‌كه عكس را از لای كاغذی سفيد با گلبرگی بنفش چسبيده بر پايين آن بردارد، می‌دانسته كه خال هست. اما در تصويری ديگر كه مرد آن را لای‌ پاكتی‌ قهوه‌ای‌ پنهان كرده، رؤيا با لباس خواب تور مشكی در رختخواب دراز كشيده. البته رختخواب با اين رختخوابی كه كنار آينه‌ی روايت است، فرق می‌كند. قسمت بالای ‌تختخواب، سياه است و لحاف هم گل‌های‌ درشت صورتی‌ در زمينه‌ای‌ سفيد دارد كه تا بالای سينه‌ها بالا آمده و تنها دو بند نازك لباس خواب و سرشانه‌های عريان و موهای پريشان رؤيا بر بالش گلدوزی‌شده پيداست. سر به سمت راست بالش متمايل شده وپلك‌ها بسته است. اما خالی در اين عكس پيدا نيست.

يقين دارم شيدا بارها و بارها اين عكس را با دقت نگاه كرده و حتما اگر خالی بوده، می‌ديده، اما نيست. اين عكس هم با دوربين پولارويد گرفته شده مثل بقيه عكس‌ها، و شيدا می‌داند اين عكس‌ها فقط يك‌بار می‌تواند چاپ بشود. با تمام اين حرف‌ها، حتا يك‌بار هم وسوسه‌ی سوزاندن يا دورانداختن عكس‌ها به سراغش نيامده. فقط شك كرده نكند آن خال زير لب رؤيا، وقتی از حمام بيرون آمده بوده، باسمه‌ای باشد. يعنی قبل از آن‌كه مرد از او عكسی‌گرفته باشد، رؤيا را همان‌طور پيچيده درحوله‌ی نارنجی حمام، لابه‌لای بازوانِ حتما عريان گرفته باشد، جلوی آينه برده باشد و خال را درست گذاشته باشد همان‌جا كه بايد بگذارد.

اما تنها چيزی كه در اين‌جا ناگفته می‌ماند، سرنوشت رؤياست. شيدا يك‌بار ديگر، در همان روايت كوتاه و چند سطری‌، به چشمان مبهوت مرد نگاه می‌كند. حتا انديشه‌ی فرار هم ديگر با او نيست. اين است كه لخت و آرام در دستان مرد می‌ماند و می‌گذارد گاه‌گاهی‌، بازوان خشن مرد، شانه‌هايش را بخراشد يا سر آرنج‌ها محكم توی‌ پستان‌ها بخورد. اما اگر مرد كمی صبر كند، شيدای من به او خواهدگفت جای‌ دقيق خال كجاست: يك بند انگشت پايين‌تر از خط لب‌ها، طوری كه با چين‌های راست لب، فاصله زيادی نداشته باشد. زياد هم لازم نيست شيدا را در بغل فشار بدهد. شيدا، همان‌جا درون آينه‌ی روايت، زير نگاه مبهوت مرد باقی‌خواهد ماند

اهواز ـ ۱۳۸۲

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Friday, December 10, 2004

گشتی در دنیای ‌شعر محمدمختاری

شاعر واژه های نجات

 پدر باز می خواست همان کتابخانه قدیمش را راه بیاندازد . در میان کتابهایی که بعد و در طول سالیان آوارگی جمع می کرد یکی هم کتاب ادبیات سال چهارم فرهنگ و ادب بود،تالیف محمد حقوقی . از حقوقی یاد گرفتم که در شعر می شود دنبال چیزهایی گشت که لنگه اش را در فقط در شعر می توان یافت و بعدها هم که کتابهای نقد را خواندم باز هم نگاهم به شعر همان بود که بود و همان بود که هست .

این ها را نوشتم تا مثلن مقدمه ای باشد برای این که از محمد مختاری بگویم که اگر شعرهاش را می خوانم و می پسندم از این زاویه است و حالا ششمین سالگرد قتل اوست . مجازات قاتلانش را دیری ست تا به خدای مهربان ، خدای سخن گفتن و خدای پچپچه واگذاشته ایم ؛ همان خدایی که به قول گلشیری در در مراسم خاکسپاری پیکر خونین شاعر ، " همیشه باقی ست " و حالا در ششمین سالگرد نبودن شاعر می بینم که هرچه طناب گرد بیاوری باز هم شعر مختاری زنده است و نفس می کشد .شعری سرشار از پرسش و متعلق به شاعری از نسل عبور در تاریکی :

شاید که ما
نسل عبور در تاریکی بوده ایم
و جای پاهامان را نیز به خود مبتلا کرده ایم .

صبح ، ساعت پنج - وزن دنیا – 1369

درست است که نباید شعر و به طور کلی هنر بیانیه سیاسی باشد اما این سخن بدان معنا نیست که هنرمند را از تفکر به دنیای خود بازداریم. چه کسی _ به جز قاتلان مختاری و پوینده _ می تواند چنین تفکری داشته باشد و این است که شعر مختاری اگر چه بیانیه سیاسی نیست اما سرشار از تفکر در باب دنیا و زندگی ست و باز هم اگر چه شعرش سرشار از نگاه موشکافانه به دنیاست اما به جای صدور مانیفست و بیانیه ، می گذراندت از دنیا تا بازگردی و ببینی :

می ایستد زن
و ظلمتی به گردش چرخ می زند .
- چقدر تعارف می کنید !
مردی نگاه می کند و سایه نور اخم می کند به سویش :
نه این هوا ، هوای دیشب نیست .

مختاری به جای صدور هرگونه بیانیه به شعر فکر کرده و مگر همو نبود که علیه تقلیل زبان به ابزار نظارت بر انسان و اشیا مبارزه می کرد . با این همه شعر مختاری یک جستجوست :
چشم هایمان را می مالیم
- نامم چه بود ؟
این جا کجاست ؟
جستجو ، آرایش درونی

یا در "دوازده تابلو" از تمام خط ها می گذریم . شاید به این دلیل که تنها در شعراست که چنین گذاری ممکن است و شاعر تا لزوم گذر را حس نکرده باشد هرگز چنین خطر نمی کند تا دست به سوی ماه جاری برد و خون,سرانگشتان ,کودک,وجودش را حس کند :

خط عبور نور در هراس
خط عبور نور در تسلیم
خطی که شهر را در بیداری می آراید
خطی که خواب را می آراید در بوی گل های سرخ

تابلوی هفتم

مختاری روی شعر خود کار کرده . آن طور که خودش نوشته با تربیت درون ، درون ، خطاب می کند و او می نویسد و نمی تواند ننویسد . از سیاوش مختاری در "کارنامه" خوانده ام که در روزگار زندان هم می سروده . می سروده و حفظ می کرده تا بیرون که آمد بر روی کاغذ بیاوردشان و بگذاردشان به یادگار برای ما تا مثلن در شعر بلند و عجیب ایرانی, "منظومه ایرانی"در شش فصل ،از شب اردویسور و رویای ناهید به روز اروند برسیم و در هامون,جنون,رودابه فرو رویم ؛ تا از هزاره های البرز بگذریم و به آب های همیشه زلال کلمه تن بسپاریم و چه جغرافیایی ست این منظومه :

غبار جای گام های تند
نشسته است
و گامها که باد را مهار کرده بودند
مساحت کویری حیات را اندازه می گیرند

هامون

و چقدر رویای,ترک خورده دارد این هزاره های البرز :" و ایزدان هنوز هم قربانی می خواهند ... "و بر آبهای همیشه :

- آغاز شد
سالی بلند
سالی که سروهای جوان
برفهای خونین را
از شانه های خویش تکاندند . 

شورش به سوی شادی
در ارتفاع بهمنی ماه و برف
و شاعران
با یکهزاروسیصدوپنجاه و هفت سرو
خود را به رودخانه سپردند

بر آبهای همیشه

شما بگویید که این رودخانه به کدامین دریا سرازیر گشته است .اگرچه در این شعر ، مختاری از همان نمادهای همیشگی استفاده کرده است ، همین سوالی که در ذهن جرقه می خورد کافی ست تا از حالت یک شعر معمولی به درآید و ما مدام در ذهن از دنبال امتداد همان رودخانه باشیم که شاعر به دنبالش می گشت چراکه :

خویش من است آب و گل سرخ
خویش من است سرو و آزادی .

بر آبهای همیشه

اما جستجو ، عین خطر است انگار :

دستی به دور گردن خود می لغزانم
سیب گلویم را چیزی انگار می خواسته است له کند
له کرده است ؟
جستجو _ آرایش درونی

نمی خواهم  تفسیر,طناب و مرگ کنم از این شعر و ظلمی دوباره بر شاعر روا دارم چرا که قتل شاعر سخن دیگری ست و سخن گفتن از شعر، حکایتی دیگر، هر چند تا هر واژه اشارتی باشد به طنابهایی که سیب گلو را له می کند و وامی داردمان تا بگوییم : بله آقای مختاری ! له کرده است اما شعرتان را نه .
اما این همه جستجو اگر به خاطر عشق نباشد و آرامش ، به چه کار می آید . این است که می شود در تغنی های مختاری غوطه خورد و "هجرانی"اش را به صدای بلند که نه ، به نجوا در گوش معشوق,ممنوع پچپچه کرد:

گیسو دورش بپیچم و
دورم بپیچد
افشان شود ترنم در سلول ها و خاک ذره ذره تنم را به
گوش هاش بچسباند .
هجرانی

در شعر مختاری عاشقان نه این که نباشند ، هستند ، اما کمتر آفتابی می شوند . راستی کجایند این عاشقان تا از سپیدی بگویند :

واژه ها بر می گیرند
چشم بند از چشم ...

واژه و برف

و کجایند که زیستن در انتظارشان است :

هوای گامهایم را دارد این خیابان
که سال تازه در امتدادش
به راه افتاده است .

جشن تولد

و این هم به گمانم سوال دیگری ست : عاشقان کجایند که این روزها کمتر آفتابی می شوند ؟
مختاری نگران است و این نگرانی در شعرش موج می زند اما گویی یافتن راهی برای رفع این نگرانی ممکن نیست به روزگاری که شاعران شهر را می کشند و جز "برهان قاطع" ، پاسخ دیگری در چنته شان نیست .

یک بار دیگر "جشن تولد" را می خوانم و می گویم نه. دریغ نکرده ایم از او زیستن را . دست کم تا صوت و سکوت در آغوش هم هستند ، درک حضورش هم هست تا در گامی دیگر ، به هیات دریایش درآید و ماه زیبایی پریشانش را در جزر و مد یالهاش رها کند .
باز هم می شود از مختاری نوشت . هم از او و هم از شعرهاش اما نه از سر نقد (که لازم است و نباید به صرف دردناکی قتل مختاری و عمق این فاجعه رنگ تمجید,صرف بگیرد) که به هوای بازخوانی کتابهایی که تا زنده بود ندیدشان و حالا که شش سال از قتل شاعر می گذرد و حالا که چند روز دیگر هم باید به یاد بیاوریم که شش سال هم از قتل پوینده گذشته ، می خواهم به احترام نامشان سکوت کنم و در ذهن بسپارم که او شاعر واژه هایی بود که می توانند دنیا را از گند, بیداد نجات دهند .

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت