درخت و سنگ و سار و سنگسار و دار
سایهی دستیست که می پندارد
دنیا را باید از چیزهایی پاک کرد
چقدر باید در این دو متر جا ماند
تا تحلیل جسم حد زبان را رعایت کند؟
محمد مختاری
خستهام. تازه رسیدهایم. اما انگار هشت ساعت و نیم به عمرمان اضافه شده. شاید به پاداش آن همه تحمل است!
نه. این یادداشت خداحافظی با ایران نیست. مگر آدم با ایرانخانم خداحافظی میکند؟ زیر لنگ هزاران هزار نامرد هم که خسبیده باشد باز هم ایرانخانم ماست با همان نجابت و صلابت و پاکی. بکارتی سربلند از روسبیخانههای تاریخ به ارمغان میآورد در هر لحظه. نه. پس مینویسم: خداحافظ حاجی-لند. و این واژه را تا وقتی که دلخوشانه بخوانم:
چو باز آمدم کشور آسوده دیدم
پلنگان رها کرده خوی پلنگی
میگذارم تا «حاجی-لند» واژهی تعریف خاکی باشد که در آن زیستهام این همه سال.
رفتن من از این خاک خسته و غریب فعلی سیاسی نیست. هرگز آدمی سیاسی نبوده و نیستم. مردهباد و زندهباد نمیگویم هرگز برای هیچکس و تفاوتی هم میان این به اصطلاح سلایق سیاسی ندیدهام حتی میان آن جنبش و این خط، هیچوقت اما وقتی به یاد میآورم چقدر سیلی خوردیم، چقدر برای چپ و راست شانهکردن موهامان و پوشیدن آستین کوتاه تحقیر شدیم و به یاد میآورم هربار کیفام را خالی میکردند و من باید برای آن کمازخودان «توضیح» بدهم که این کتابها و نوارها چیست حالتی پیدا میکنم که اشک را بر گونههام خشک میکند. به این فکر میکنم که چقدر آرامش از ما دریغ شد. حکایت این چهارصد روز اخیر هم که شرح مکرر مصیبت است. اما انصاف نبود. ما سزاوار این همه نامهربانی نبودیم. غریبه نبودیم که تو گوشمان بزنید. اصلاً کاری نکرده بودیم. حتی نامههای «دوستت میدارم» را هم لای هزار کاغذ دیگر قایم کرده بودیم تا مزاحم اعتقادات شما نشویم. وقتی هم که مینوشتیم هزار پیچ و خم به کلمه میگذاشتیم تا بر دامن تقدستان گردی ننشیند. اما سهم ما درجهچندمبودن بود. سکوت کردیم و هیچ نگفتیم و گذاشتیم تا شما سهمتان را ببلعید. اگر هم جایی راهمان دادید باز هم آنکه زیرشلواریاش را با کت و شلوار عوض کرده بود به دلیل امتیازت فردی بر ما مقدم بود. مهم نیست. نه. مهم نیست. بههرحال آنها هم فرزندان ایران خانماند. گیرم از لون دیگری. مهم نیست. حتی از مرز هم که میگذشتیم باز هم در آخرین نگاهام به این جماعت کینه نبود. با آنکه سالها پیش تفنگتان را بر شکم مادر باردارم گذاشتید. من نگاهتان میکردم. یادتان هست؟
نه. افسوس نمیخورم از رفتنام. دست کم حالا نمیخورم. فکر میکنم حق همهی ماست که چند صباحی را (هرچقدر از پیمانه مانده باشد) در آزادی به سر ببریم. روشن کنم که برای عرقخوری و الواطی و مادربهخطایی هیچ جا بهتر از حاجی-لند خودمان نیست. منظورم از آزادی همان حداقلهاییست که حق مسلم ماست و انتظارشان را داشتیم و چیز دیگری به جاش حوالهمان کردند. اما این هم مهم نیست. خودمان خواستیم. من هم مثل بسیاری دیگر به این تقدیر خودخواستهی ملی احترام میگذارم! و چمدانام را در غربت باز میکنم.
وطن همین است. هشت چمدان و یک و نیم ترابایت خاطره. پول اضافهبار وطنام را هم دادهام. نه. وطن خاک نیست. چمدان را که باز میکنم کتابهام را درمیآورم و ایرانخانم تمام قد گیسو افشان میکند، وقتی کلمهای از محمود بخوانم شعری از شاملو و فروغ و مختاری یا داستانی از ابوتراب یا وقتی صدای ظلی و بنان را بشنوم ایرانخانم اشکهام را پاک میکند، و وقتی شجریان بخواند: «تفنگات را زمین بگذار...» راستی! چرا تفنگتان را زمین نگذاشتید؟ و راستی! کسی میداند که چرا اینطوری شد؟ این را در یکی از شبهای بیخوابی به دوستی اساماس کردم و از او پرسیدم. جوابی نداشت. از شش سال پیش که پاشنهی کفش را ورکشیدم برای رفتن مدام این سؤال را از خودم پرسیدم و همهاش در این شش سال منتظر نشانهای بودم تا از بستن چمدانها بازم دارد اما هربار مأیوستر شدم.
و حالا من اینجام. هشت ساعت و نیم عقبتر از شما و چشمانتظار اینکه شما در این هشت ساعت و نیم که از من جلوترید چه میکنید و چه مینویسید. بازهم مینویسم در شبهام که روز شماست. خداحافظی هم نکردهام با خیلیها. یا اینکه نخواستهام صدای گرفتهام را بشنوید یا این که فکر کردهام رفتن از حاجی-لند که در آن حاجیها دلال و صاحبخانه و مدیر اداره و معاون و مدبر و متخصص و همهکارهاند آن هم بی هیچ سهمی از شعوری و دانشی که دیگر خداحافظی ندارد! خوشحال هم میشود آدم. این را حمل بر هرچه میکنید مهم نیست. مهم این است که هر چمدان را که باز میکنم در اینخانهی جدید که پنجرههاش را هنوز میشود باز کرد ایرانخانم مادرم قد میکشد. از لای کلمات بیرون میآید، از قوطی سیگار کار اصفهان بیرون میآید و نت میشود و کلمه میشود و مینشیند در شعر محمد مختاری و می گوید:
چه کردهاند
چه کردهاند با این سرزمین
تاوان شادکامی کیست این غراب
چند کتابی هنوز دز ایران زیر چاپ دارم. دیگر در ویترین مغازهها نمیبینمشان اما هرکس دستی بکشد بر عطفشان (به شرط آنکه بگذارند مثل قبلیها حتی تکهپاره درآید) شادم کرده. کتابهای دیگری هم آماده است که دلام میخواهد با وجود آن همه سانسور در همان خاک خودمان خاک بخورد باز هم اگر بگذارند. آن پنجره هم که باز است تا هروقتی که ببینید: مشترک گرامی! این پنجره را هم بستیم! که آنوقت پنجرههای دیگری باز خواهد شد. فقط لطف کنید سلام مرا به زنی برسانید که درست در ساعت سهی نیمهشب در پیچش رودی که دیگر جوان نبود محو شد. من با او هم خداحافظی نکردم.
نه. افسوس نمیخورم از رفتنام. دست کم حالا نمیخورم. فکر میکنم حق همهی ماست که چند صباحی را (هرچقدر از پیمانه مانده باشد) در آزادی به سر ببریم. روشن کنم که برای عرقخوری و الواطی و مادربهخطایی هیچ جا بهتر از حاجی-لند خودمان نیست. منظورم از آزادی همان حداقلهاییست که حق مسلم ماست
سلام مهدی جان چقدر زیبا ست این نوشتهات، چقدر بدل می نشیند،چقدر شسته رفته به خقایق اشره می کند.چقدر صادقانه وبی تعارف است این نوشتهات. زنده باشی باز هم بنویس..
0 Comments:
Post a Comment
<< Home