Tuesday, July 26, 2005

فقط کمی سکوت

فقط کمی سکوت



آمده بود و گفته بود آن‌قدر پشت دیوار کاهگلی باغ می‌ایستد تا او با همان ژیان زردرنگ زپرتی بیاید و بخواهد دور بزند . آن وقت او شاخه‌های آویزان چنار را کنار می‌زند ، از جوی خشک کنار دیوار باغ با همان پا که لنگ می‌زند می‌پرد و می‌آید جلو ماشین می‌ایستد . نه چاقو می‌کشد و نه زنجیری نشان می‌دهد . فقط می‌ایستد و از پشت شیشه‌ی ترک‌برداشته‌ی ماشین به چشم‌هاش خیره نگاه می‌کند. آن‌قدر که شرمنده‌اش کند مثلا که یا پیاده شود از ماشین و بیاید دستش را ببوسد یا پا را بگذارد روی پدال گاز ، او را پرت کند کناری و به راه خود تا کارخانه‌ی کوچک پشت باغ ادامه دهد
ما گفته بودیم اما در این میان حالت سومی هم وجود دارد و آن هم این است که او بخواهد دنده عقب بگیرد و از همان راه آمده برگردد. آن وقت چکار می کنی تو ؟ گفته بود می‌دود دنبال او . گفتیم با همین... و او گفته بود : با همین پای لنگ . هرچه باشد یک ژیان زپرتی که بیشتر نیست . آن هم تو آن کوچه‌ی خاکی پر دست انداز . جلوش را می‌گیرد. آن‌وقت در راباز می‌کند و می‌کشاندش پایین . همان‌جوری که هردوشان را پنج سال پیش از همان ژیان پیاده کردند. دیگر هیچ حرفی را نمی شنود . اصلا اجازه نمی‌دهد که او حرفی بزند
و باز هم گفته بود که می‌ایستد روبه‌روش و نگاهش می‌کند . چشم در چشم. حالا قدش کوتاه‌تر از اوست باشد . مهم ابهتی‌ست که باید در نگاهش باشد که هست . وبعد زیرچشمی دست‌هاش را می‌پاید که مبادا ضامن‌داری ، چیزی...گفتیم : ممکن است یعنی؟ گفت که نمی‌داند. لااقل حالا بعد از این پنج سال نمی‌داند و باز زل می‌زند تو چشم‌هاش .هیچ نمی‌گوید . مثلا این‌که چرا ؟... یااز تو انتظار نداشتم... یا گذر پوست به دباغ خانه ...می‌ایستد و نگاه می‌کند . حاضریم قسم بخوریم که فقط برای همان نگاه رفته .اما اگر در یک فرصت مناسب طرف خواست فلنگ را ببندد چی؟ گفت با زهرخند که این‌جا مگر زندان است . یعنی او خودش آن‌قدر زرنگ هست که نگذارد . آن هم حالا که بعد از کلی انتظار پیداش کرده و خودش را به آب و آتش زده تا به آن‌جایی برسد که دیروز بوده و چندساعتی را از دم‌دمای صبح ناشتا کنار همان دیوار کاهگلی بایستد و کشیک بدهد
گفته بودیم شاید حق با ملیحه باشد . اما حالا که نشسته و این‌ها را برای ما می‌گوید دیگر کار از کار گذشته . شاید بهتر بوده که فراموش می‌کرده و می‌گذاشته جریان فراموش شود. مثلا از یاد می‌برده که این پنج سال را کجا به باد هوا داده و برای چی . اما بعد که با اولین اتوبوس این خط آمده تا جاده و بعد هم تا کنار این دیوار کاهگلی و پشت این جوی خشک ایستاده و او را دیده پشت فرمان که دیگر نمی‌توانسته بی‌خیال شود . باید یک‌جوری ملیحه را دست به سر می‌کرده که کرده ومی‌رفته پشت دیوار باغ و هی سنگ می‌انداخته کف جوی خشک ومی‌شمرده : یک ، دو،سه،...ده، یازده ، هژده... و ترتیب اعداد را فراموش می‌کرده مدام تا بیاید .یعنی صدای ژیان به قول خودش زپرتی را بشنود وبرگ‌های چنار را کنار بزند و جلو بیاید آرام . جوری که اگر دیدش یک‌باره هول نکند که بخواهد دنده عقب بگیرد و دور بزند و برگردد و او هم با این پای باز هم به قول خودش چلاق ، مجبور باشد دنبالش بدود .او فقط می‌خواهد جوری جلوش سبز شود که طرف خشکش بزند و به یاد آن همه سال بیافتد که با هم سپری کرده‌اند. پس طبیعی‌ست که بایستد پشت به دیوار باغ و هی مشت بکوبد به کاهگل‌های دیوار و بعد که زمان بیشتر گذشت دست کند از کمربند قفل جاسوییچی را باز کند و با کلید خط بیاندازد به دیوار
می‌گوید : نامرد . قرار بود صبر کند تا با هم تمام خط‌ها را روی دیوارزندان بکشیم . و از همان‌وقت بوده که می‌دانسته یک‌روز پیدایش می‌کند ومی‌آید . باید می‌آمده و آمده . گفته بود به ما که هیچ نباید بگوید . نباید بگذارد حرف و کلام ، غرورش را بشکند . او هیچ نباید بگوید . قرارش را با خودش گذاشته . آن هم جلو همچو اویی که سوار بر یک ژیان زپرتی دارد به محل کار خود می‌رود . حالا نگهبان کارخانه شده . مهم نیست . حتی مهم نیست اگر نام خودش را هم عوض کرده باشد
به ملیحه هم گفته و گفته که پس چرا به او هیچ‌کس کار نمی‌دهد و جواب شنیده که مهم نیست . او خودش کار می‌کند و خرجی خانه را درمی‌آورد . مگر دونفر بیشتریم . اما برای او سخت است . برای همین هم هست که از وقتی ما او را سر میزمان دیده‌ایم بعد از آن پنج‌سال نبودنش، نه با ما چای می خورد نه حتی یک پک به قلیان ما می زند . می‌نشیند چیزی می‌گوید و می‌رود .اما او که نباید به حرف‌های ملیحه گوش می‌کرده . باید صدای قدم‌های سست و لرزان خودش را در آن راهروهای سیمانی و سرد به یاد می‌آورده و بعد تنهایی کشیدن‌هاش را . باید به یاد شیارهای خونین روی کمر بیافتد یا سوختگی کف پاها و یا جای آتش سیگار در کف دست‌ها . پشت دست‌هاش هم هست . نشانمان داده . خودمان هم می‌بینیم
گفته بود کاری ندارد به این حرف‌ها . همین دست‌ها را می‌گیرد جلوش . می‌گوید : ببین . یا نه . یادش رفته بود. قرار بود هیچ نگوید . پس اصلا هیچ نمی‌گوید . نگفته . آن‌قدر این زخم‌ها به قول خودش تکرار شده که دیگر گفتن ندارد. او هم که خر نیست . می‌فهمد .
ملیحه نگفته مبادا کار به خون و خون‌ریزی بکشد . فقط گفته نرو. به همین سادگی و سکوت کرده بعد از آن . او چشم انداخته در چشم‌های ملیحه و چند دقیقه ای هیچ نگفته . انگار تمرین می‌کرده حرف‌نزدن را . ملیحه بازهم ساکت مانده و او راه افتاده .از خانه تا آن کوچه باغی پرت بیرون از شهر ،فاصله آن‌قدر زیاد بوده که بتواند فکر کند . به سکوت ملیحه مثلا و سکوت خودش در زندان وقتی یک‌دفعه از بلندگو اسمش را خواندند و او بی هیچ حرف یا نگاهی وسایلش را زیر بغل زد و رفت و غیبش زد و مادر ملیحه هم وقتی آمده بود ملاقاتی هیچ نگفت . یقین دارد که مادر ملیحه همان‌وقت می دانسته اما هیچ نگفته . می‌گوید ملیحه را راه نمی‌دادند . آن موقع که نسبتی نداشتیم با هم . مادرش هم اگر می‌آمد به خاطر این بود که خاله‌ام بود . قوم و خویش دیگری که نداشتم . و باز فکر می‌کند به سکوتش و سکوت می‌کند . ما هم این طور وقت‌ها سکوت می‌کنیم
اما وقتی رفته باشد که دیگر کار به این سادگی‌ها نیست. باید بایستد وانتظار بکشد و صدای سکوت را بشنود . صدای سکوت را شنیده‌ای؟ می‌گوید در انفرادی که بوده شنیده . گفته بودند این دو نفر تروریست اقتصادی هستند . قاچاق خاویار می‌کرده‌اند . می‌گوید مگر ما با خیلی‌ها چه فرقی داشتیم . چرا ما نمی‌کردیم . و باز هم سکوت کرده و صدای سکوت را شنیده . مثل سکوت آن شب ملیحه .همان شب اول عروسی از او پرسیده: چرا با او نرفتی؟ او که لنگ نبود . زودتر از من هم درآمد . و ملیحه سکوت کرده . فقط زل زده توی چشم‌هاش . همین و تا صبح نگاهش کرده
اما باید یک‌جوری ساده می‌کرده کار را .حالا که دیگر می‌دانسته او کجاست . حالا که ردش را گرفته و می‌توانسته زل بزند توی چشم‌هاش و بگوید : خوب اگر تو ملیحه را می‌خواستی همان اول می‌گفتی . دیگر این همه قرطاس‌بازی برای چی بود . اما نه . با خودش عهد بسته بوده که نباید چیزی بگوید . باید بیاید و وقتی می‌تواند بیاید چرا صبر کند . تا باز هم صدای سکوت ملیحه را بشنود ؟ خوب راه می‌افتد و بعد از پیاده‌شدن از اتوبوس آن‌قدر لنگ می زند تا به این‌جا برسد . نشانی را همانی داده که خاویارها را به او می‌فروختند . او هم گیر افتاده و می‌گوید کسی را که لوش داده نمی‌شناسد . اول‌ها فکر می‌کرده او لوش داده اما بعدا فهمیده که قضیه چیز دیگری‌ست . نمی‌گوید چرا تا حالا خودش دخل طرف را نیاورده . او هم لنگ می‌زند انگار اما حالا بقالی کوچکی دارد و سیگار و ماست و از این‌جور چیزها می‌فروشد . می‌گوید : چرا اومدی این‌جا؟ نکند ردت را گرفته باشند؟
باز هم باید باکلید دیوار کاهگلی باغ را بخراشد و فکر کند . نه . سکوت کند . بالاخره که پیداش می‌شود . شاید اصلااز ماشین پیاده شود . هرچه باشد سال‌ها با هم رفیق بوده اند . با هم هزارجا رفته‌اند . پای هر بلا و درد و گرفتاری که بوده ایستاده‌اند غیر از این آخری. شاید بخواهد بیاید جلو و توضیحی بدهد . این‌که چرا در نبود او آمده سراغ ملیحه و از او خواستگاری کرده . این‌که چرا همه‌چیز را گردن او انداخته و ملیحه را ترسانده که شاید اصلا اعدامش کنند و او نباید به پاش بنشیند.تا این‌جا را که ملیحه قبل از عروسی برایش گفته. اما اگر سکوت کند با سکوتِ شب اول ملیحه که هی می‌آید توی ذهنش چه کند ؟ این جا که دیگر نمی‌تواند تا شب ساکت بماند و هیچ کاری نکند . این را ما هم گفته‌ایم . اما او آمده تا یک جوری دست‌هاش را نشان بدهد و لنگی پایش را . بی‌وجدان ! آخر تو را که سروته توی سرمای زمستان ، نکرده‌اند توی استخر آب سرد ؟ آن هم لخت و پتی و آن هم در محوطه‌ی باز . می‌گوید سوزی می‌آمد که نگو . فقط می‌شنیدم که چیزی توی سینه‌ام دارد از رمق می‌افتد . همین
اما باز هم سکوت ملیحه . خسته‌ات نکرده این سکوت ؟ پرسیده‌ایم ازش . اما او باید یک‌جوری این سکوت را فراموش می‌کرده و می‌آمده . می‌آمده تا بگوید . نه . اما او که نباید چیزی بگوید . باید همین‌طور بایستد جلوش و نگاهش کند . مثل ملیحه .
و بعد صدای پت‌پت ژیان می‌آید . جاسوییچی را قفل می‌کند زیر کمربند . ژیان از پیچ کوچه باغ که می‌گذرد می‌پرد از روی جوی خشک و می‌آید جلو . ژیان درست جلو پاش خاموش می‌شود . خودش می‌گوید سپرش کنار پام بود . رغبت نمی‌کردم نگاهش کنم . اما آخر سرش را بالا آورده و به جای آن‌که زل بزند به سپر فرورفته‌ی ژیان به شیشه‌ی ترک خورده‌ی ماشین نگاه می‌کند. اما او پیاده نمی‌شود که . می‌گوییم خوب می‌آمدیم و او صد سال دیگر هم می‌نشست توی ماشین . تو چه می‌کردی؟اما او مانده و فقط نگاه کرده .خودش هم نمی‌داند چه‌قدر طول کشیده آن حالت اما باز هم رغبت نکرده به صورتش نگاه کند. نمی‌گوید اما ما که می دانیم می‌خواسته چیزی به یادش نیاید که دلش بلرزد شاید. و موتور که یک‌دفعه روشن شده پایش هم یک‌باره لرزیده .همان پا که لنگ می زند بخصوص .و بعد دیده که ژیان یک‌دفعه دنده عقب رفت و آمد و مثل برق از کنارش رد شد . وصدای تصادف آمده . می‌گوییم صدای تصادف دیگر چیست ؟ نمی داند خودش هم . فقط برگشته عقب و دیده وسط ژیان رفته توی دل تیر سیمانی چراغ‌برق که او تا آن لحظه از وجودش بی‌خبر بوده . می‌گوییم : رفتی جلو ؟ رفته . اصلا امروز آمده این‌جا که همین را بگوید . و دیده . خون را دیده که از کناره‌ی درِ له شده می‌ریخته پایین و سر و صورت له‌شده اش را هم دیده . نمی‌پرسیم : حالا چی ؟ نمی‌خواستی به جای این‌که خودش ، خودش را نفله کند ، خودت با دست خودت خفه‌اش می‌کردی ؟ فقط می‌گوید که لنگ‌لنگان برگشته . گفته با آن صدای مهیب و آن تیر سیمانی خم شده حتما کسی خبردار می‌شود . کارخانه هم که فاصله‌ی زیادی ندارد تا آن‌جا و با اولین اتوبوسی که سر راه دیده برگشته . اما از سکوت ملیحه دیگر نمی‌گوید . فقط می‌دانیم که باید رفته باشد سراغ ملیحه دستش را محکم گرفته باشد و پرتش کرده باشد زمین . جوری که حتما سر ملیحه خورده به دیوار و لابد سرش داد زده چرا بهش نگفتی بله ؟ و از سکوت ملیحه نمی‌گوید . اصلا دیگر هیچ نمی‌گوید و می‌گذاریم تا برای اولین بار استکانی چای بنوشد و از پشت میز بلند شود ، بی نگاهی به ما که نبینیم سرخی چشم‌هاش را ، و اسکناسی مچاله بیاندازد توی بشقاب مسی روی پیشخوان . لنگ بزند پاش و بیرون برود و ما ته‌مانده‌ی استکانمان را سر بکشیم


Guest (62.145.48.18)
سلام استاد

بالاخره موفق شدم ÷یغام بذارم. استفاده ی فراوان بردم و حظ وافر. موفق و سربلند باشید. نعمتی
11 août 2005, 19:23:36
LikeReplyEditModerate
ghasedak2020 (217.219.12.131)
سلام دوست عزیز شرمنده یه خورده دیر شد تا اومدم بهتون سر بزنم مطلب بلندتون رو هم یه روز نشستم خوندم خیلی جالب بود
اگه میشه در نظر سنجی این هفتم هم شرکت کنین خویحال میشم
ممنون
4 août 2005, 23:05:09
LikeReplyEditModerate
علی ر& (24.22.181.88)
دستت درد نکند خیلی زیبا بود.مهدی جان !
3 août 2005, 11:14:40
LikeReplyEditModerate
سید ح& (217.219.199.10)
زیبا می نویسی . ممنون
3 août 2005, 02:22:02
LikeReplyEditModerate
امیر مهاجر (82.183.224.13)
سلام. خواندم داستان خوبی بود. موفق باشید.
2 août 2005, 23:16:18
LikeReplyEditModerate
mehdi marashi (217.219.228.94)
علی جان !اجازه‌ی ما هم دست شماشت . سلام به اهل و عیال برسون
1 août 2005, 13:43:02
LikeReplyEditModerate
Guest (80.242.4.17)
مهدی جان دوست عزیز

سلام سلام سلام

امیدوارم خودت، همسر مهربانت و فرزندانت خوب خوب باشند

نمی دانم اجازه داشتم یا نه ولی آخرین نوشته ات را پرینت کردم

علی حیدری
1 août 2005, 09:55:15
LikeReplyEditModerate
نوشا (82.45.252.102)
قربان بنده از پرشين بلاگ لعنتي سفر كردم. شما هم اگه بزرگواري بفرماييد و آدرس جديد اين حقير رو در لينك هاتون مرقوم بفرماييد خيلي ممنون مي شم.
31 juillet 2005, 07:26:16
LikeReplyEditModerate
noosha (81.136.210.37)
salam. ie soali tooie zehname ke barat too ie name minevisamesh. ziba bood
29 juillet 2005, 06:14:04
LikeReplyEditModerate
ghasedak2020 (217.219.12.131)
سلام دوست من اين بار دومه كه براتون كامنت ميذارم اون دفه نيومدين وبلاگم يه چيز ديگه اگه از فونت
TOHOMA
استفاده كنين فكر كنم خيلي بهتر ميشه
28 juillet 2005, 22:30:20
LikeReplyEditModerate
Hosein (82.99.193.179)
وبلاگ خیلی خوبی دارید. خوب می نویسید و توانایی زیادی دارید.
26 juillet 2005, 14:34:47
LikeReplyEditModerate
علیرضا (80.201.218.235)
خواندمش
26 juillet 2005, 14:05:48
LikeReplyEditModerate
سپینود (85.185.51.156)
زیبا, زیبا...
26 juillet 2005, 04:48:24
LikeReplyEditModerate



0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Saturday, July 23, 2005

و شاملو پنج سال بود که نبود

سال بلوا بود . می‌دانی ؟ دار سایه‌اش را همه‌جا گسترده بود . حسینا نبود . بوی خاکش مانده بود فقط و من آن‌قدر خسته بودم که نمی‌توانستم وبلاگم را آپ دیت کنم .باید صبح تا عصر می‌دویدم و عصر تا شب می‌دویدم . شب زود می‌رسید و صبح زود می‌رسید و من هنوز نرسیده بودم . هنوز تاج و قمر و ظلی را روی سی دی نیاورده بودم . هنوز چمدان نخریده بودم و تو جایی آن‌طرف‌ترها قدم می‌زدی . صدایت زدم . گفتم :زمان گذشت . به آقای شاملو بگو پنج سال گذشت و ساعت چند بار نواخت ؟ راستی ساعت چندبار نواخت؟ ساعت خانه‌ی من پاندول ندارد . می‌چرخند برای خودشان عقربه‌ها . حسینا نبود . سال بلوا بود . کسی داشت می‌مرد در قرنطینه . کسی نمی دیدش . شاملو آمد به خوابم . گفت: سخن من از درد ایشان نبود . گفتم:چقدر حوصله دارید آقای شاملو بعد از این همه سال؟ و تو چمدانت را بسته بودی . گفتم تو هم خاطره شدی . برای این همه خاطره چند چمدان باید بگیرم . بعد نشستم و دنبال پاکت سیگارم گشتم . همایون گفت :بابایی ! گفتم : جان بابایی ! گفت : ماهور چشه ؟ گفتم : داره خواب می بینه . خواب دار می بینه . و شاملو نبود و سال بلوا بود . تو نبودی و حسینا نبود . دنبال سورملینا می‌گشتم . قاب عکس آیدین پیشم مانده بود . تو جایی آن‌طرف‌ها قدم می‌زدی . گفتم : آقای شاملو ! بعد از این همه سال چقدر حوصله دارید ؟ سخن من از درد ایشان نبود. شما پاکت سیگارم را ندیدید؟




mitraelyati (81.12.0.231)
سلام آقای مرعشی عزیز. مدت زمانی است به من سر نمی زنید . من به اتفاق دوست شاعرم علی قنبری سایت ادبی شهر قصه را نیز راه اندازی کرده ایم. گر چه از نحوه چینش آن و گروه پشتیبانی ، راضی نیستم ، ولی به زودی تدارک جدیدی برای رفع مشگل خواهم چید.
بر قرار باشید.
14 août 2005, 15:03:39
LikeReplyEditModerate
mehdi marashi (217.219.231.2)
باور کن که سخنش خود از دردی بود که ایشانند علیرضای عزیز من
25 juillet 2005, 15:27:51
LikeReplyEditModerate
علیر&# (81.240.12.231)
سخنش از درد ایشان نبود؟
25 juillet 2005, 15:04:43
LikeReplyEditModerate
ghasedak2020 (217.219.12.131)
سلام دوست عزيز
من يه نظر سنجي هفتگي رو ر وبلاگم شروع كردم و نياز به كمك فكري شما دارم اميدوارم كه به من كمك كنيد و اگه دلتون خواست در طرح سوالات هم شركت كنيد
براي بدست آوردن اطلاعات بيشتر به وبلاگم مراجعه كن و مطلب ( خبر خبر ) رو بخون و اگه مي شه در نظر سنجي اين هفته هم شركت كنيد .قسمت نظرسنجي زيرقسمت لينكها در وبلاگم قرار گرفته و عنوانشم هست سوال اين هفته ،با ارادت قاصدك
24 juillet 2005, 21:45:59
LikeReplyEditModerate
نقش خيال (213.207.253.75)
آقا مهدي عزيزم
خواندم. مثل هميشه سخت به دلم نشست. چه از دستم بر مي‌آيد به جبران جز آرزوي شادكامي و برقراريت؟ شادكام باشي رفيق
24 juillet 2005, 09:05:53
LikeReplyEditModerate
youssef (217.218.64.138)
سلام مهدي جان. چه خوب و دلنشين بود و چه سربلند كردي مرد سربلند را. يوسف
23 juillet 2005, 23:32:08
LikeReplyEditModerate
نوشا (82.45.252.102)
آهان حالا شد!!! مزه ي نثر خودت را مي دهد اين نوشته ات ..نثر خود خودت و نه هيچكس...خيلي زيبا بود. به اميد روزهاي روشن و آفتابي..لندن هم روز آفتابي خواهد داشت..مگرنه؟
23 juillet 2005, 17:53:41
LikeReplyEditModerate

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Thursday, July 07, 2005

خواب آواز دیده‌اند این‌ها




خواب آواز دیده‌اند این‌ها


اولین‌بار که کسی صدای آواز زن را می‌شنود ، شب بوده . همه خواب بوده‌اند . زمستان بوده . صدای کولرهای آبی و گازی نمی‌آمده تا کسی نفهمد در کوچه و خیابان چه خبر است . مردها زیر لحاف یا پتو خوابیده بوده اند و به این فکر می‌کرده‌اند که باید فردا صبح زود از خواب بیدار شوند ، لقمه نانشان را سق بزنند و راه بیافتند طرف محل کارشان . زن‌ها به فکر آشپزی فردا بوده‌اند و بچه‌ها خواب نگاه‌های دزدکی می‌دیده‌اند . روز قبل هیچ اتفاقی نیافتاده ‌بوده که کسی بگوید این یک مقدمه‌ای‌ست برای اتفاقی که نیمه‌های شب خواهد افتاد یا نشانه ای‌ست برای چیزی که هنوز کسی نمی‌داند چیست . کسی هم شب پیش از آن خواب آمدن کسی را ندیده . فقط یک نفر ، نیمه‌شب ، در همان خیابان خاکی مثل همه‌ی خیابان‌های خاکی دیگر صدای آواز زنی را شنیده و بعد دیگران هم شنیده‌اند
همیشه همین‌طور است . هرکسی فکر می‌کند خودش اولین نفری‌ست که صدایی را می‌شنود . اما بالاخره صدا از هرجا که شروع شود ، یک نفر واقعا اولین نفر است که آن را می‌شنود و با فاصله‌ای کوتاه دیگران هم متوجه آن خواهند شد . بنابراین می‌شود حدس زد همه در آن خیابان خاکی ، در همان چند دقیقه‌ی اول صدای زن را شنیده‌اند . چندنفری سری تکان داده‌اند و استغفار کرده‌اند وبعد هم بالش را بر سر فشار داده‌اند. چند نفری همچنان خواب بوده‌اند و فردا از دیگران و البته به صورت درگوشی جریان را خواهند شنید و افسوس خواهند خورد که چرا بیدار نشده‌اند و بعضی هم لعنتی فرستاده‌اند به این جوان‌ها که صدای ضبط ‌صوتشان را نصف‌شب بلند می‌کنند واز هیچ چیز هم نمی‌ترسند و بیچاره پدرومادرهایشان که باید پیش این کس و آن کس جواب‌گوی کار این‌ها باشند . اما هرکسی همان اول فهمیده که این صدای ضبط صوت نیست .سال‌هاست صدای ضبط صوت را این مردم نشنیده‌اند مگر در خلوت . اگر هم در خیابان شنیده باشند حتما مربوط به ماشینی ناشناس بوده که آن هم از دست راننده دررفته و صدا را برای لحظه ای بلند کرده . پس این صدا که آن وقت شب می‌آمده از ضبط صوت نمی توانسته باشد . البته باید بلندگویی صدا را به میان فضای آن شب می‌فرستاده اما کدام بلندگو جرأت چنین کاری را داشته . حتی چندنفری هم که به این خیال سراغ رادیوی یک‌موج خود رفته‌اند جز صدای آشنای همان گویندگان همیشگی و همان برنامه های ثابت چیزی نشنیده‌اند و فهمیده‌اند هرچه هست در همان خیابان آن‌هاست و مملکت امن و امان است لابد
مردی سیگارش را در یکی از خانه‌های همان خیابان به لب می‌گذارد . چه فرقی می‌کند . دوباره می‌نویسم . زنی سیگارش را در یکی از خانه‌های همان خیابان به لب می‌گذارد . باید مواظب باشد زردی دندان‌هاش از اینی که هست بیشتر نشود .از وقتی مرضیه گذاشته و رفته ، در اداره همه مشکوک نگاهش می‌کنند . انگار این‌ها فکرش را هم می‌توانند بخوانند و این را مدتی‌ست که حس می‌کند .باید دیگر در دل هم زمزمه نکند . اما حالا می‌شود همان‌طور که نشسته پشت میز و در نور کم چراغ مطالعه می نویسد ، لحظه‌ای قلم بر زمین بگذارد و همان‌طور که سیگار بین انگشت‌ها دود می‌کند ، با انگشت شست و اشاره پیشانی را فشار دهد و چشم‌ها را ببندد و فکر کند حالا خیلی‌ها باید آواز زن را شنیده باشند .می تواند برود پشت شیشه و دنبال پنجره‌های روشن بگردد اما اعتباری نیست که کسی نگاهش به پنجره‌ی خانه‌ی او نباشد و اصلا این آواز را برای این پخش نکرده باشند که مچ او را بگیرند . می نویسد از آن‌ها که باید این صدا را شنیده باشند
مثلا زنی که از کنار همسر بلند می‌شود و همان‌طور که ملافه‌ای را دور خودش پیچیده می‌رود کنار پنجره ، پرده را کمی به یک سو می‌کشد و آرام لای پنجره را باز می‌کند و به خیابان تاریک نگاه می‌کند . سرما بازوی لخت زن را مورمور می‌کند . اما زن همچنان نگاه می کند . به شب . به چراغ‌هایی که یکی یکی روشن می‌شوند اما زود خاموش می‌شوند . حق دارند . خودش هم چراغ را روشن نکرده .مرد هنوز خواب است . زن با هر صدا که می‌شنود سرش را تکان می‌دهد . مرد غلت می‌زند . زن چشم‌ها را می‌بندد و سردی شب را می‌کشد به سینه و همراه با صدا ، آوازی را در مایه‌ی دشتی زمزمه می‌کند
مردی در خانه‌ای دیگر کورمال کورمال تلفن را پیدا می کند وگوشی را برمی‌دارد . شماره‌ای سه رقمی را می‌گیرد و صبر می‌کند . کسی گوشی را برنمی‌دارد . قطع می‌کند و دوباره شماره را می‌گیرد .زنش می‌گوید : بیکاری مرد ! می‌خواهی بگویند کار ما بوده ؟ و پتو را می‌کشد روی سر . مرد گوشی را می‌گذارد . می‌رود کنار پنجره . سر را تکیه می‌دهد به دیوار کنار پنجره و چشم‌ها را می‌بندد . زن دست می‌کشد و تلفن را پیدا می کند .رد سیم را می‌گیرد و دوشاخه‌ی تلفن را از پریز بیرون می آورد . مرد سرش را روی شیشه می‌لغزاند و زیر لب چیزی را زمزمه می‌کند . زن حالا خواب است . نمی‌تواند ببیند دمی بعد ، اشک بر گونه های مرد سرازیر شده . فقط لحظاتی بعد بوی آشنای مرد را حس می‌کند و بوسه‌ای را که مرد بر گیسوان مجعدش می‌زند
پسرک از کنار مادر تکان می‌خورد. خودش را می‌چسباند به مادر . صدای زیبایی دارد مادرم . حیف که نمی‌خواند . دست زبر مادر می‌نشیند رو سر پسرک . چشم‌ها را می‌بندد و گوش می‌کند به صدا و آرام آرام به خواب می‌رود . در خواب مادرش بالشی بر پا گذاشته و او را نرم‌نرم تکان می‌دهد و آوازی می‌خواند که وقتی سال‌ها بعد به یادش بیاورد ، بی اختیار به کنار پنجره خواهد رفت ، سر بر شیشه‌ی سرد آن خواهد گذاشت و یک دل سیر گریه خواهد کرد





Echo 5 Items


noosha (81.136.217.8)
ziba bood. man ham in rooz ha delam mikhahad iek dele sir gerie konam
14 juillet 2005, 06:57:26
LikeReplyEditModerate
athena (80.242.10.17)
jaleb bod va jazab
12 juillet 2005, 20:15:52
LikeReplyEditModerate
majid (217.218.236.8)
مهدی جان دستانت را به گرمی می فشارم
12 juillet 2005, 17:39:10
LikeReplyEditModerate
aliradboy (24.22.181.88)
سلام مهدی جان

چند وقت پیش، کتاب " 1984"جرج اورول را( که همیشه می خواستم بخوانم و نمی شد) بلخره خواندم . فضائی را که در این نوشته ترسیم کرده ای بی اختیار مرا به همان فضای 1984 برد. خوشحالم که از آن حادثه جان سالم بدر بردی. زنده و شاد باشی !
12 juillet 2005, 11:14:51
LikeReplyEditModerate
َAlireza (81.240.1.87)
همه ی این ها به خاطر تُست، که گذاشتی و رفتی و حالا حتی اگر خودت هم بخواهی
نمی توانی بر گردی.
8 juillet 2005, 10:25:54
LikeReplyEditModerate

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت