Friday, October 20, 2006

یک داستان



موتزارت در مرداد


اولین باری که دیدم‌اش کلافه بودم و ساعت سه‌ی‌ بعد ازظهر مرداد بود و تاکسی در ترافیک اول پل مانده بود و من مانده بودم که مثل آن چندنفری که پیاده شده بودند از تاکسی پیاده شوم یا نه و فکر می‌کردم چقدر عجیب است اگر بشنوم سگی در ساعت چهار صبح یک روز زمستانی قطعه‌ای از موتزارت را به درستی اجرا کرده که نگاهم افتاد به چند درختچه‌ی کنار رود و و موجود سیاهپوشی که اگر تکان نخورده بود برای لحظه ای می‌گفتم مثلا چادری‌ست که باد آورده و آن جا انداخته که نبود و کنارش کیف سفیدی بود نشانه‌ای برای این که بدانم انسانی‌ست که خم شده و نشسته بود راحت و این‌ را وقتی فهمیدم که راه کمی باز شد و ماشین کناری کمی جلوتر رفت و در فاصله‌ی رسیدن ماشین بعدی دیدمش که زنی‌ست و بعد که دیدم این ترافیک تمام نمی‌شود و انگار تصادفی شده جلوتر و این یعنی ماندن و ماندن تا کی؟ نمی‌دانی؟ گفتم راه بیافتم و گرما هم اگر بکشد آدم را بهتر از این معطلی‌ست .
شیشه‌ی عینکم را از عرق پاک کردم که چشم‌هام بهتر ببیند و پیاده شدم و خنده‌ام گرفته بود که سگی بخواهد در سرمای ساعت چهار صبح یک روز زمستانی البته در سرزمینی سردسیری قطعه ای از موتزارت را بنوازد با پیانویی که معلوم نبود از کجا پیدا خواهد کرد در آن ساعت چون هیچ کلیسایی در آن ساعت باز نیست و اگر هم باشد احتمالا در هیچ کتاب مقدسی ذکر نشده که سگ می تواند پیانو بنوازد و بعد به خودم گفتم در کلیسا که فقط ارگ است نه پیانو، الاغ!
از کنار پل راه افتادم بیایم و دستم به نرده گرفت که سوزان بود و پایین را نگاه کردم و هنوز پل از روی آب رد نمی‌شد و دیدمش که نشسته و خیالش نیست که مانتوی مشکی‌اش با خاک و گل کنار رود شده یک کثافتی که نگو و گفتم شاید از همان‌هاست که از راه آهن می‌آیند و در این شهر سرگردان می شوند پی مشتری که اگر این طور است احمق جان بیا اینجا که مشتری‌ها این بالا هستند و دیگر از روی رود رد می‌شد پل که دیدم تریلی آمده و ماشینی را که معلوم نبود چیست کوفته به نرده‌های پل و این ترافیک هم از این‌جاست و گفتم نگاه نکنم که کی مرده و کی زنده و کی حوصله دارد با این گرسنگی حالا خون ببیند و برگشتم و دیدم سگی هم آن طرف تر از او می‌پلکد و گفتم های! حالی می دهد اگر کیفش را به دندان بگیرد و بدود و ببینم بلند می شود و مجسمه‌ای را که ساخته از این طور نشستن‌اش خراب می کند که نکرد و ندیدم و بعد از پل تاکسی گرفتم و رفتم.
عادت که بشود چیزی دیگر شده و کاری‌اش نمی شود کرد. مثل سیگار است. ترکش ساده ست. بارها ترک می‌کنی و باز هم هست. باشد. مهم است؟ یا مثلا وقتی از کنار خانه‌ای می گذری که زمانی کسی را در آن جا داشته‌ای صدسال هم که بگذرد باز نگاهت می رود به آن سو. حالا گیرم همان فردا نباشد اما سه روز بعد که دوباره از پل گذشتی و ترافیک هم مثل آن روز نبود باز نگاه می کنی.هنوز بودش همان جا. البته هر انسان عاقلی می داند که وقتی می گویم هنوز بود منظورم این نیست که نشسته بوده از سه روز پیش همان جا و تکان نخورده تا مثلا مجسمه‌ای را که ساخته از خودش خراب نکند. هر بچه‌ای می داند که هیچ کدام از آدم‌برفی‌های دنیا زنده نمانده‌اند. همه بلااستثناء آب شده‌اند و او هم گرسنه‌اش که شده یا حتما چند نفری به هوای بلند کردننش رفته‌اند سراغش اگر قبل از آن ماشین گشت منکرات نرفته باشد البته، بنابراین اگر بگویم پاتوق‌اش شده بود آنجا بد نیست و با این همه خسته بودم و ماشین هم که از سربالایی پل بالا رفت دیگر ندیدم‌اش و فقط یادم افتاد به سگی که موتزارت می‌نوازد. در ساعت چهار صبح و با ارگ؟
فردا باز دیدم‌اش. من البته تمام روز را به فکر او یا آن سگی که روز اول کنارش دیدم نبودم اما بدم نمی‌آمد بدانم کیست و چه می‌کند آن جا که نمی‌رود لااقل جای دیگری نه این که بنشیند در آن گرمای وحشتناک و دلم می‌خواست می‌توانستم صبح بیایم و ببینم همان‌جا هست یا نه چون آمدنی از آن طرف پل می‌آمدم و آن طرف هم جز لوله‌ای بلند و فلزی که آب را با پمپ از رود می‌کشید و در آبکش‌ها خالی می‌کرد چیز دیگری نبود و مگر این‌طرف چیز دیگری بود؟ همین را بگو!
اما خیالات که بیاید در سر آدم باز هم نمی شود کاری‌اش کرد. مثلا در یکی از همان شب ها که برق قطع شده بود و هوا هم شرجی بود و بوی گند می‌آمد و نمی‌شد پنجره‌ای را باز کرد به او فکر کردم و خواستم چهره‌ای از او در ذهنم بسازم که نشد. اول سعی کردم هرچقدر از اجزای چهره‌ی او را که دیده‌ام در ذهن بیاورم که بازهم نشد. چون من اصلا او را ندیده بودم. آخر هیکلی که کمی خمیده و در مانتو و روسری مشگی پنهان است که در یاد نمی‌ماند. من حتی رنگ شلوارش را هم به یاد نداشتم. هرچند مگر می شد شلواری نپوشیده باشد؟ این بود که سعی کردم به سگی فکر کنم که روز اول در کنارش دیده بودم. کنار که نه. همان لابه‌لای چند درختچه‌ای که آن جا هست را می‌گویم. به هرحال بهترین کار این است که با بادبزنی خیس خودت را به سبک اجداد طاهرین مردم این سرزمین باد بزنی.
هفته‌ی بعد درست در ساعت سه و پنج دقیقه‌ی روز پانزدهم مردادماه دور فلکه‌ای که نخل‌های فلزی در آن کاشته‌اند پیاده شدم. با دستمال عرق پیشانی و دور گردن را گرفتم و رفتم سمت پل تا ببینم همان طور است هنوز که می‌خواستم باشدو ببینم چی در چهره‌اش هست و شاید این بار که خواستم به خاطر بیاورم‌اش صورتی داشته باشد و دستی و اندامی و لبی و چشمی و از همان‌ها که وقتی به یاد می‌آوریم دست می‌گذاریم روشان و می‌گوییم: این. پس باید قید گرما را زد و قید دیررسیدن را و مهم هم نیست البته. کاری که نیست الان و زمان هم که مهم نیست این‌جا و پس برویم. جام یا بستر یا خواب؟ هیچ کدام. برویم زیر پل. اما اول از بالا خوب نگاهش کردم.ماشین‌ها از کنارم می‌گذشتند. انگار تنها مایه‌ی تعجبشان من بودم نه او که حالا در ساعت سه و پانزده دقیقه نشسته بود پایین و داشت پایین مانتو را لوله می کرد دور دست و از بالا نمی شد دیدش که نگاهش به کجاست و اصلا چه اجزایی دارد صورتش. همین قدر دیدم که شلوار جین آبی نفتی دارد و مانتو و روسری مشگی را هم که قبلا دیده بودم و جوراب هم که نداشت و کفش‌اش هم مشگی بندی بود و همین. از آن بالا همین‌ها را هم نمی‌شود دید وبهتر است بروی پایین و قید این را بزنی که اگر مثلا جیغ کشید چکار کنی و بگویی چه می خواهی این پایین وبعد هم همه حق را به او می‌دهند و او می‌شود مالک این جا و من هم متجاوز به عنف مثلا. اما بالاخره باید رفت دیگر اما این که چه بگویی خودش مسأله‌ی مهمی‌ست. فکر می‌کنم از خبر اجرای موفقیت آمیز کنسرت همان سگی که درباره‌اش فکر می‌کردم مهم‌تر است. و حسن سیگاری بودن این است که می‌توانی بنشینی و قبل یا بعد از هر پک، نگاهی به آن طرف‌تر از خودت بیاندازی و ببینی کیست و چه می‌خواهد و باقی مهم نیست.
بار اولی که از بالا دیدمش گفتم شاید دخترکی ست رانده از همه جا و حالا زنی می‌دیدم شاید سی ساله‌. نمی دانم. اما انگار کسی گفته بود سی‌ساله‌گی سن کمال زن است. کمال یا شکوفایی؟ نمی‌دانم. مهم این بود که حالا می‌شد چین‌های ریز دور لب را دید. ابرویی باریک و مرتب بی آن‌که مثلا موی اضافی باشد زیر ابروها و چند تار موی سفیدی هم البته از جلو روسری پیدا بود و لاغراندام بود و الباقی را که دیگر نمی شود دید. زیر آدم برفی اگر طلا باشد یا مثلا پرتقال کسی چه می داند. آدم برفی است و آب می شود بالاخره اما او حتی دست نکرد که کیفش را بکشد جلوتر که مبادا دزدی‌ست این که آمده این‌جا و نشسته به سیگار کشیدن و حالا اگر کیفی هم در دست دارد که نمی‌شود بگویی هیچ دزدی کیف ندارد اما سیگار که تمام شود تنها کاری که می‌شود کرد این است که یکی دیگر روشن کنی و فکر نکنی که این مغز دارد زیر این گرما منفجر می‌شود. حالا گیرم این‌جا سایه باشد و مجبوری حالا که نشسته‌ای به پارک تعطیل آن طرف رود نگاه کنی و گل و لای متعفن پیش پات را و شلوارت را که حتما شده خود کثافت و کفش‌ها را که باید حتما بشویی.
اما مگر چند سیگار می شود پشت سر هم کشید. این رود هم که آن قدر آرام و ساکن است که انگار نه انگار. صدا هم اگر باشد بوق ماشین‌هاست که از بالا رد می شوند.اما حلقه ای که در انگشت دست چپ داشت می‌گفت باید خانواده ای داشته باشد برای خودش. آن جا بودن‌اش هم البته ربطی به من نداشت. روزهای بعد هم خودم را عادت دادم که دیگر به آنجا نگاه نکنم. خیال‌بافی هم البته نباید کرد.او فقط زنی‌ست که من در ساعت سه تا سه و نیم چند روز از مرداد، او راززیر پل و در کنار پرگل و لای ترین رود جهان دیده‌ام اما نمی‌دانم از آن به بعد چرا هر وقت نام موتزارت را می‌شنوم به جای آنکه به یاد سگی سرگردان در ساعت چهار صبح بیافتم دلم می‌خواهد بروم گوشه‌ای زیر باد سرد کولر بنشینم، سیگاری آتش بزنم وبه هیچ فکر نکنم.





8 Items


اعظم آیتی (80.191.224.61)
آمده بودم تا نظرم را گویم . حرفهای دوستان دیگر را هم خواندم . به نظرم آمد اینجا باید توضیح کوچکی داد که البته نویسنده داستان در همه داستان گفته و شاید ما آنچنان که باید نشنیده ایم . یک مقایسه ساده دو جانبه در این داستان شکل می گیرد . بین آن چیزهایی که نیست و می توان هستشان گرفت و آن چیزهای دیگر که در عین هستیشان ، نیستشان می یابیم .
یادمان بماند که ما همیشه انتخاب می کنیم . انتخاب می کنیم که چه چیزی را باور کنیم و چه چیزی را باور نکنیم . اصلا مرز بین واقعیت و خیال را همین باور ما معین می کند . من باور می کنم که سگی در ساعت چهار صبح یک روز زمستانی قطعه‌ای از موتزارت را به درستی اجرا کرده باشد آن هم نه با پیانو بلکه با ارگ زنگار گرفته یک کلیسای قدیمی که دیگر کسی رغبتی برای رفتن به آنجا نداشته است . آخر خیلی چیزها بود که می گفتند تخیل است . واقعی نیست اما در فکر و اندیشه من تجسمی نه ماورایی که بسیار ملموس می یافتند . مثل همان حکایت کودکیهایمان که باور می کردیم حیوانات با ما حرف می زنند و حرفهایشان اغلب منجر می شد به یک گفتگوی دوطرفه . کسی می گذشت که باورهایش با ما فرق داشت . توبیخمان می کرد . سرزنش می شدیم و یاد می گرفتیم که باید مثل بقیه بود و مثل بقیه بودن قیمت خودش را داشت باید خیلی چیزها را نادیده می گرفتیم . یعنی یاد گرفتیم که حقایقی را نبینیم و یا اگر دیدیم جزئی از تصوراتمان قلمدادش کنیم . حالا اینجا با آدمی روبرویم که کمی با ما فرق می کند . یعنی می تواند از یک تصویر بگذرد و نمی گذرد . آن بالای پل ماشینهای زیادی گذشته اند و آدمهای زیادی . آدمهایی که خوب یاد گرفته اند نبینند شاید برای همین هم هست که دیدن آدمی که به ندیدن عادت نکرده جالبتر است تا دیدن آدمی که برایش مهم نیست دیده شود .
آدم این قصه درنگی می کند و موازنه ای را کمی برهم می زند و دوباره برمی گردد و مثل همه می شود . سه سطر آخر داستان را یک بار دیگر بخوانید !
درباره این داستان حرفهای زیادی هست که می توان گفت
1 novembre 2006, 04:02:45
LikeReplyEditModerate
اعظم آیتی (80.191.230.230)
از محدود قصه هایی که خواندم و حسش کردم . سرد بود اما نه تلخ . می شود باورش کرد و چهارگوشه اش را جمع کرد و دنیایش را با خود همه جا برد . چه استعاره گنگی است این زن که هست تا نباشد و چه تنهایی بزرگی که بر لاشه رودی دنبال می شود ؛ بیخیال آنهایی که هستند . آنهایی که گمان می کنند هستند . نمی دانم . بیشتر داستانهایتان را خوانده ام . از قابیل و به گمانم از سخن و همین شرجی غریب را اما این بار کلمه بی حماسه ، به دور از شور بزرگ جمله شده اند بگویم ماندنی ؟ نه ؛ لرزه هایی که دنبالت می کنند . توی خواب ، توی بیداری . انگار داری خودت را با کلمات می پوشانی . گاهی می فهمی و گاهی تصور می کنی که می فهمی و دلت می خواهد که نویسنده باشد و خودش تکه های ناتمام خیالت را کامل کند . می گویی می شود درباره اش حرف زد اما هر چه می گویی روایت است . تصویر بزرگی ساخته ای که یک گوشه اش خودت هستی و بقیه اش صدای خودت که غریب تر از همیشه تکرار می کند : موتزارت در مرداد
31 octobre 2006, 08:24:59
LikeReplyEditModerate
mehdi marashi (217.219.231.32)
سرکار خانم آیتی ! لطفا نشانی وبلاگتان را هم بنویسید
31 octobre 2006, 05:01:12
LikeReplyEditModerate
اعظم آیتی (80.191.230.230)
به وبلاگ هم استانیتون هم سری بزنید .
30 octobre 2006, 10:28:02
LikeReplyEditModerate
مهران بقايی (80.191.228.147)
با سلام / به نظرم قصه ي خوبي آمد حس داستاني به خوبي در آن جريان يافته بود اما مسئله ي سگ كنسرت گزار!! كمي عجيب و نچسب بود شخصيت قصه رفتارغيرعادي ندارد در قصه هم به گونه اي پرداخت شده كه حس كنجكاوي او پررنگ شده است پس بنا براين در شخصيت قصه چيز عجيبي گنجانده نشده كه بتوان از وراي آن دليلي براي فكركردن به يك روز برفي و سگ نوازنده موتزارت در يك روزگرم و شرجي مرداد پيدا كرد تنها مي ماند زبان قصه كه شايد بتواند كمكمان كند زبان قصه معلوم مي كند كه شخصيت در عين عادي بودن رفتار انسان حساسي است كه البته آهنگ هاي كلاسيك هم گوش مي كند و شايد سرش توي كتاب هم باشد اما اينها دليلي نمي شود كه كنجكاوي ( به نظر من بي دليل)او در روزهاي بعد بلاخره او را به كنار زن بكشاند . تنها دليلي كه به ذهن ناقص من رسيد از سگ و كليسا و برف و موتزارت و مرداد و شرجي و كولرفقط ميتوان به يك چيزرسيد و آن هم تضاد است حالا اين تضاد در اين قصه چه كار كردي دارد من خيلي متوجه نشدم/ ببخشيد
28 octobre 2006, 17:43:34
LikeReplyEditModerate
امیر مهاجر (83.226.207.40)
سلام دوست من. داستانت را خواندم. نقطه‌ها و ویرگول‌ها را که برداشته‌ای داستانی شده که انگار باید یک نفس خواندش. حالا این کار در خدمت چیست و چه ارتباطی به موضوع و فضای داستان دارد، دستگیرم نشد. چون برداشتن این مکث‌ها در خلال جملات به خواندن آن سرعت می‌بخشد، در حالی که در داستان هیچ شتابی نیست؛ همه چیز ساکن است؛ مثل همان آدم برفی که قرار است آب بشود.بعد می‌ماند قضیه‌ی سگ و موتسارت و کلیسا. ارتباطِ این‌ها را هم با یکدیگر نفهمیدم. شاید من داستان را بد خوانده‌ام. شاید قرار نیست این چیزها به هم ربط داشته باشند. شاید قرار است همین باشد که هست: زنی تو چادر و سگی که ارگ می‌نوازد و رهگذری که کنجکاو است. و گرما که کلافه می‌کند. موفق باشی.
27 octobre 2006, 04:13:58
LikeReplyEditModerate
mahzadeh (217.218.196.7)
سلام داستانت را خواندم.سر فرصت حرف می‌زنیم اگر شد. اگر بشود. عجالتن از روانی زبان بگویم ...و خسته نباشی را
23 octobre 2006, 14:19:54
LikeReplyEditModerate
mahame Edwarda (82.99.214.155)
salut. c'etait tres interessant !de meme son langage !!viens chez moi !!
21 octobre 2006, 04:01:02
LikeReplyEditModerate



0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Tuesday, October 17, 2006

مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست

مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست


مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست
این مرگی که همراه ماست
از بام تا شام، بی‌خواب
گنگ، همچون ندامتی کهنه
یا عادتی مهمل
چشمانت
کلامی بیهوده خواهند بود
فریادی خاموش، و سکوتی
این‌گونه می‌بینی‌شان هر بامداد
آن‌گاه که تنها بر خود خم می‌شوی
در آینه
آه، ای امید عزیز
ما نیز آن‌روز خواهیم دانست
که هستی و نیستی تویی


مرگ هر کسی را به چشمی می‌نگرد
مرگ خواهد آمد و با چشمان تو خواهد نگریست
هم‌چون ترک‌گفتن عادتی
همچون نگریستن بازپیدایی چهره ای مرده در آینه
هم چون گوش سپردن به لبی فروبسته
خواهد بود
فرو خواهیم شد، لب فروبسته، در گرداب


چزاره پاوزه، گزینه‌ی شعرها، ترجمه‌ی کاظم فرهادی- فرهاد خردمند، نشر چشمه،1371









امیر مهاجر (83.226.206.1)
ممنون از سلیقه ی خوبت
18 octobre 2006, 09:02:06
LikeReplyEditModerate

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Thursday, October 12, 2006

یادداشتی بر چوب‌خط




خوب! مبارک است! چوب خط محسن به این‌جا هم رسید و خواندیم . درباره‌ی این کتاب زیاد نوشته‌اند اما آن‌چه مهم بود برای من این بود که فرجی از کتاب اولش "یازده دعای بی استجابت" فراتر رفته است. یعنی اگر برای استجابت آن یازده دعا باید دست به دامان هرکسی می شدی به استثنای یکی دو داستان مثل کجایی؟ یا دختر بویراحمدی از داستان‌های این یکی تعداد بیشتری را می‌شود انتخاب کرد و باز خواند
بعضی از داستان‌های این مجموعه را این‌جا و آن‌جا خوانده بودم ومی‌دانستم باید در این مجموعه منتظر داستان‌هایی هم باشم که به جنگ می‌پردازد و حالا خوشحالم که اگرچه بعضی از این داستان‌ها آن قوت مورد انتظارم را ندارند اما توانسته اند در جایگاهی مستقل قرار بگیرند و حرفی را بزنند که نامکرر است. آدهای جنگ‌زده نه به آن معنای متداول که هر آدمی که دچار جنگ شده باشد جنگ‌زده است در این داستانها تکرار می‌شوند. و شاید تکرار نام‌هایی مثل رکسانا، مصطفی و... می‌خواهد بگوید که همه‌ی ما جنگ زده‌ایم در دیاری که روان‌فرساترین جنگ را به خود دیده و هنوز هم آدم‌هایی هستند که در ذهنشان صدای خمپاره می‌آید و هر بویی که در سرشان می‌پیچد نشانی از سوختگی جنگ را با خود دارد: بوی پلاستیک سوخته، سیگاری... حتی بوی لیمو شیرین و شربت داستان اول کتابعاشقت بودن هم از جنگ می‌گوید. هرچند پرداختن به این همه آدم جنگ‌زده به گمانم فرصت بیشتری می‌طلبد و این که فرجی آمده و بر خلاف خیلی‌ها که در این عرصه وارد شده اند دایره‌ی شمول جنگ را فراتر برده و همه را در رده‌ی آدم‌های جنگ‌زده باز هم به همان معنا که گفتم وارد کرده، آغازی‌ست که باید جدی بگیریمش. در داستانی مثل" انجیرها مال همسایه است" مردی که بر ویلچر نشسته فقط با یک جمله من توی جنگ چیزهایی دیده‌ام که این ها پیش‌اش هیچی نیست" از زمانی می‌گوید که به نحو وحشتناکی کش آمده و هرجا برویم با ماست. حتی آدم های بدون قطار فشنگ آن روزها هم این روزها از تبعات جنگ برکنار نیستند مثل دختر داستان برو دستشویی و فرجی انگار در داستان‌هاش دنبال آن‌ها می‌گردد
اما از داستان روزگار برزخی آقای درچه پیاز نمی توانم به سادگی بگذرم.پس از آن همه داستان واقع‌گرا خواندن این داستان "شدنی" به دل می‌نشیند. شدنی که می‌گویم از آن روست که نویسنده در همین داستان می‌نویسد: "واقعا دلم می‌خواست یک نمایشنامه‌ی ابسورد بنویسم درباره‌ی "شدن"؛ شدنی که نهایتا هم راه به مستراح می‌برد. مثلا یک آدم از خجالت آب شود و بعد طی ماجراهایی به نیستی مطلق برسد." بنابراین داستان را در ذهن می‌سازیم تا به سرانجامی برسد که مهم نیست می رسد یا نه. مهم این است که نویسنده‌ی نمایش های پیش‌پاافتاده‌ی دوراهی قپان حالا دارد "می‌شود" یعنی لطف "داستان" شامل حالش شده
از نکته های دیگر "چوب خط" شناسنامه داشتن زمان و مکان در این کتاب است. حتی در داستان روزگار برزخی آقای درچه پیاز" باز هم مکان‌ها اسم دارند: دوراهی قپان، قلعه مرغی، نواب، دخانیات و گمرک
در چوب خط البته داستان هایی هم هست که من نپسندیدم: تو منشی آقای رئیسی؟ یا بابا سوای حس قشنگی که شاید این دومی در آدم ایجاد کند از آن دست داستان‌هایی‌ست که به گمان من نویسنده نباید به سادگی از کنارشان می‌گذشت و انصاف حکم می‌کرد که داستان‌هایی پخته تر را تحویلمان می‌داد تا در استجابتشان دچار مشکل نشویم! می‌بینید؟ قرار است هر کتاب را سوای این‌که کی نوشته و قبل از آن چی نوشته بسنجیم اما نمی‌شود انگار! بگذریم
فرجی در دومین مجموعه داستان خود زبان شاعرانه‌ی کتاب قبلی را تقریبا کنار می‌گذارد و این بار با زبانی سرد، می‌کوشد تا روایتگر سردی آدم های جنگ‌زده باشد. شاید هم این سردی زبان به کمکش آمده تا از قضاوت درباره‌ی آدم‌های این مجموعه برکنار بماند و قاضی هم چنان ما باشیم و ما اجابت کنیم این‌بار پانزده دعا را که از میان آن‌ها به گمان من البته خیلی‌هاش لایق استجابتند









mohsen faraji (84.11.2.98)
salam mehdi jan.sepas.
15 octobre 2006, 06:56:26
LikeReplyEditModerate
امیر مهاجر (83.226.203.120)
سلام دوست من. ممنون از زحمتی که کشیده‌ای. کاش این کتاب‌ها را اینجا هم می‌شد پیدا کرد و خواند. موفق باشی.
15 octobre 2006, 05:56:05
LikeReplyEditModerate

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Tuesday, October 03, 2006


فردا چهار سال است که احمدمحمود نیست





madame Edwarda (80.231.57.19)
salut !
maa kheily haa ra az dast dade im hataa khodeman ! bonne courage !
11 octobre 2006, 04:53:50
LikeReplyEditModerate
ali ghane (195.229.24.83)
سلام و اردت به مهدی مرعشی عزیز / مایل بودم با وجود همه این جنجال ها کتابم را میخواندی ونظرت را می شنیدم/ قربانت / علی قانع .
8 octobre 2006, 08:00:23
LikeReplyEditModerate
mehdi marashi (217.219.231.32)
راست می گویی مهران عزیز! شاید اگر خوب بنویسیم همانی بشود که تو نوشته ای
7 octobre 2006, 04:37:24
LikeReplyEditModerate
مهران بقايی (80.191.228.149)
و چهار سال است كه دينمان را به او ادا نكرده ايم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت