Tuesday, May 28, 2013

یک سال خوب!

به طرز ابلهانه‌ای فکر می‌کردم امسال، سال خوبی خواهد بود!

<< Home

Saturday, May 18, 2013

از من که تحریم می‌کنم، برای هم‌وطنم که رأی می‌دهد در انتخابات

مفتی نیستم و فتوا نمی‌دهم. فقیه نیستم و خوشبختانه نیستم و فتوا نمی‌دهم. می‌دانم در حمام پربخار و خزینه‌ی متعفن ماندن، وجود روزنی ولو به قدر سر سوزن خود مثل زندگی است. می‌دانم آدمی به همین امید زنده است و مردم من هم به همین امید زنده‌اند. اما تحریم انتخابات هم انفعال نیست. تحریم انتخابات دعوتی است آرام به در خود نگریستن و برای خود شخصیت قائل شدن و «نه» گفتن به آن بساط که دلاک هر وقت خود خواست آن روزن را باز نکند. تازه این روزن هم که می‌گویم نهایت امید ماست و شاید اصلاً روزنی باز نشود. از سابقه‌ی این نامزدها با حلقه‌های طلایی مایل به سرخِ خونی برنمی‌آید که همین روزن را هم بگشایند با این همه به فعل تمام مردم‌ام احترام می‌گذارم و باز می‌گویم اکنون زمان درخودنگریستن و فربه شدن از نظر فکری است. اکنون زمان بررسی است. اما نه حفاری در قرن‌های گذشته، که دیدن فقط سه دهه. این انفعال نیست. این ثبت نام در دانشگاهی فردی است با استادی به نام تاریخ که خود تو پیدایش می‌کنی. بو می‌کشی و پیش می‌روی و کشف می‌کنی. بوی حرص و بوی کذب و بوی آز را می‌شنوی و چون پیازی به تعبیر مولانا کشف می‌کنی. گاهی وقت‌ها به سوسکی که در توالت از کنار پایت می‌گذرد نباید کاری داشته باشی. اما شور که تزریق شود، کاری نمی‌توان کرد. پرستاران سیاه‌پوش می‌آیند و به تک تک زندانیان سرنگ «شور» می‌زنند. همه در خلسه می‌روند. رویای یک ثانیه آزادی می‌آید و می‌نشیند. هرچند گاهی وقت‌ها دست و پا نباید بزنی تا لذت سادیستی جلاد بیشتر نشود. باید بایستی و فکر کنی. با این همه اگر فکر می‌کنی کار درستی انجام می‌دهی من مخلص تو هم هستم. بلایی هم بر سرت بیاید من از حق خارج‌نشینی خودم استفاده می‌کنم و صدای تو می‌شوم هرچند با تو مخالف باشم. روی حرف من حساب کن هم‌وطن نازنینم که بین دنیایمان شاید جهانی به وسعت تاریخ فاصله باشد. من وارد بازی نمی‌شوم اما تو در دل بازی هستی. ناچاری بازی کنی. روشنفکر هستی یا یک آدم ساده مهم نیست. لااقل حسرت دست و پا زدن و افزایش لذت سادیستی زندانبان را به دلش بگذاریم.
با این همه باز هم فکر می‌کنم حالا زمان تفکر است و زمان در خود نگریستن است. این از یک جایی باید شروع شود. بگذار لااقل بگوییم ما نبودیم و در عین حال آنهایی را که «بودند» متهم نکنیم. چشم بر گرفتاری‌هاشان نبدیم. بیچارگی آن ناشر را ببینیم، درد آن نویسنده و فیلمساز را حس کنیم، و اگر زمین خوردند دستشان را بگیریم. باتوم خوردند فریادشان شویم. نه من و نه خیلی از شما از دل آن بیچارگانی که با سیصد چهارصد هزارتومان «زندگی» می‌کنند خبر نداریم. خبر نداریم از آن سی هزارتومان‌های اعطایی آمیخته با تحقیر که چه می‌کند با زندگی آنها. نگوییم به فلان دلیل دخترک گرسنه‌ی فلان روستا نباید یک بار یک شام کامل بخورد چرا که من تحریم می‌کنم انتخابات را. تحریم می‌کنیم انتخابات را اما یار شاطرشان بشویم و نه بار خاطرشان. بگذاریم آنها هم راه خود را بروند و هیچ نگوییم. بحث نکنیم. باور کنید کسی در این بحث‌ها متقاعد نمی‌شود اما دست یاریمان را باز نگه داریم. خطر نزدیک است. هم‌وطن مخالف من! ای آنکه رأی می‌دهی و من دوست ندارم رأی دادن تو را. اما روی من خارج‌نشین پردرد هم حساب کن. می‌دانم چرا رأی می‌دهی. انتظار ندارم یک‌شبه به مرز تحریم و تفکر برسی. زندان پیرامونت را حس می‌کنم. با آنکه از آن حصار گریخته‌ام اما دردش هنوز با من است. این رشته سر دراز دارد و شاید به عمر ما هم قد ندهد اما با تفاوت نگاه‌ها غریبه نشویم. هم‌دیگر را ایرانی بدانیم. خط‌کش‌ها را برداریم.

<< Home

نوستالژی یک دست‌نویس



دلم می‌خواهد نصف شبی راه بیافتم بروم پایین صندوق پست را باز کنم ببینم کسی نامه‌ای دست‌نویس یا مثل آن وقت‌ها تلگرافی نفرستاده؟ از همان تلگراف‌ها با فونت‌های عجیب و غریب و با محدودیت کلمه و از همان دست‌خط‌ها که اگر یک کلمه‌اش اشتباه می‌شد بسته به این‌که برای کی می‌فرستی، یا لاک می‌گرفتیش یا دوباره از سر می‌نوشتیش. 
دل‌ام این نصف شبی برای یک «دست‌نویس» که طرف خودنویس یا مدادش را لغزانده باشد روی کاغذ یک‌ذره شده. آیا دوباره نامه‌ای به این شکل دریافت خواهم کرد؟ 


<< Home

Tuesday, May 14, 2013

یک عنوان پرطمطراق:‌ جایگاه فرهنگ نزد کاندیداهای انتخابات ریاست جمهوری!





خیلی مهم نیست که بگویند:‌ خارج‌نشین‌ها در مورد مسائل داخلی نظر نباید بدهند! البته که نظر می‌دهند و نظر می‌دهیم! هرچند خوشحال‌تر می‌شدم اگر این فتوای عامیانه از سر عبرت گرفتن و گزیده‌شدن به دست «خارج‌نشین»ی بود که با احساسی همچون «هیچ» در باب وطن به وطن بازگشت و آن شد که شد!
اما این روزها که بساط عشوه و غمزه برای ثبت نام کاندیداها گرم بود و مشام جان‌ها تازه می‌شد از این بساط، دقت کردم ببینم کی در مورد مسائل فرهنگی حرف می‌زند. دوره‌های قبلی یکی می‌گفت به جای فرهنگ دولتی، دولت فرهنگی می‌خواهد هرچند منظورش از شاخصه‌های فرهنگی یکی در حد مثلاً احمد عزیزی بود و دیگری هرچند گنگ حرف‌هایی می‌زد که اهالی فرهنگ از آن به باز شدن فضای فرهنگی و کمتر شدن نسبی سانسور تعبیر می‌‌کردند اما این دوره به نظرم چنان قحط‌سالی شده در دمشق، که یاران فراموش کرده‌اند عشق و ایضاً فرهنگ را. برخی از بازگشت حرف می‌زنند که البته شاید این «کنترل+زد» هم راه حلی باشد و برخی هم از وضعیت هسته‌ای و تحریم و غیره سخن می‌گویند. یکی هم که آمده تا ناجی نظام باشد و کودک سی‌وچهارساله‌اش را متنبه کند و به آغوش خود بازگرداند، عده‌ای هم دورش را گرفته‌اند و این‌جا و آن‌جا ورسیون جدید «بازگشت پسر خطاکار» راه دامان پرمهر این آقا می‌نویسند و به آن کودک خطاکار (که آقا نظام باشد) راه آغوش پرمهر حاجی‌آقا را نشان می‌دهند.
این‌ها عیبی ندارد، هرچند باید به حرف آن کاندیداهای ساده‌دلی هم گوش داد که خرشان را جایی پارک کرده‌اند و ساده‌دلانه می‌گویند که احمدی‌نژاد را معاون خود خواهند کرد! و این یعنی هنوز جایگاه این آدم نزد قشر عادی و رو به سقوط جامعه بالاست با تمام بدبختی‌هایی که می‌کشند.
راستش را بخواهید فکر می‌کنم اگر ایران می‌توانست ناجی و فریادرسی داشته باشد، ناجی «ایران» و نه نظام یکی از همین ساده‌دل‌ها «می‌توانست» ( ونه «می‌تواند») باشد. اما خوب، بند نانوشته‌ای در قانون هست که می‌گوید نامزد ریاست جمهوری شدن و حلقه‌ی طلایی را در دست کردن نیاز به صد نکته غیر حسن دارد وگرنه شاید بینش آن ساده‌دلان از تمام رؤسای جمهوری از ابتدا تا به حالا بیشتر بوده باشد؛ دست‌کم از میان مردم می‌آیند و این برای ایرانی که مردمش یک سمت ایستاده‌اند و حکومتش سمت دیگر، حتی در زمینه فرهنگ و بخصوص در زمینه فرهنگ می‌توانست (و نه «می‌تواند») مفید باشد. اگر ما خواستار این هستیم که «جامعه» در مورد آثار فرهنگی ما تصمیم بگیرد و درنهایت با شکایت شاکی روانه‌ی دادگاه شویم و نه با سانسور حکومتی که لیست بلندبالایی از ممنوعه‌ها را برای ما ردیف می‌کند، اینک «مردم» از جنس خالص. البته باید اعتراف کنم که نمی‌دانم در دگردیسی اینان وقتی بر سر قدرت هستند چه پیش می‌آمد (و نه چه پیش «می‌آید») اما به هرحال ما که سی‌وچهار سال داریم همه چیز را «تست» می‌کنیم این هم می‌توانست تست خوبی باشد!
باری. این که کاندیداها به فرهنگ اشاره‌ای نمی‌کنند به نظرم نقطه‌ی مثبتی است. دست‌کم ادای داشتن شناخت از فرهنگ را درنمی‌آورند و آن بساط «خاله‌‌بازی» با فرهنگ را جمع کرده‌اند. فرهنگ هم همیشه به راه خود رفته، سیلی خورده، خفه شده، زخم برداشته، سانسور شده و یاد گرفته در اوج خفقان‌های حکومتی باز هم بماند، ولو نصفه نیمه، و در تمام دوران‌ها، حتی در دوران پرمطایبه‌ی اصلاحات هم سانسور شده. اینان هم هرکدام به «منصب» برسند کاری جز آن نخواهند کرد. علی‌الحساب همین «صداقت» را به فال نیک بگیریم و به بازگشت آقا نظام یا همان «پسر خطاکار» بیاندیشیم!  

<< Home

Sunday, May 12, 2013

هنوز می‌بینم یا نه

چند وقتی است خواب قلعه‌ای قدیمی را می‌بینم در گرگ و میش صبح. چند وقتی است آدم‌ها از خوابم غایب شده‌اند. خودم هستم در یک بی‌زمانی و بی‌مکانی. آن قلعه نمی‌دانم کجاست. حتی حیوانی هم نیست که از آن بترسم و مثلاً بگویم الان گرگی می‌آید، سگ هاری می‌آید. چشم‌هام در پرده‌ای مه‌آلود پوشیده می‌شود تا جایی که فکر می‌کنم دیگر هیچ‌جا را نمی‌بینم. همیشه این‌طور وقت‌ها یک‌دفعه سگی را می‌بینم که انگار از اول متوجهش نبوده‌ام. گوشه‌ای از همان قلعه سرش را زمین گذاشته و به من نگاه می‌کند و من بر خلاف همه‌ی زندگی‌ام که از سگ و هر جانوری ترسیده‌ام از او نمی‌ترسم. بعد دیگر نمی‌بینم‌اش. در همان مکان هستم، همان زمان است اما دیگر چیزی نمی‌بینم. بعد یک‌هو سرم سوت می‌کشد. از همان سوت‌ها که روی میز صدا می‌فرستند برای تست. این‌طور وقت‌ها از خواب می‌پرم و بی‌اراده نگاه می‌کنم به پنجره‌ی بالای سرم تا ببینم هنوز می‌بینم یا نه...

<< Home

آدم‌ها و چیزها

دست خودم نیست. عادت سال‌هاست. یعنی مثل شجریان بخوانیدش: سال‌هاااااااااااااااااااااااااااااست! این عادت سال‌ها برمی‌گردد به نگاهی که به اشیا دارم. قیمتشان مهم نیست. یک شی‌ء گران‌قیمت می‌تواند به دلیلی که خواهم گفت از شوتینگ به پایین و جایی که درست نمی‌دانم کجاست پرتاب شود و یک شیء بی‌ارزش می‌تواند گوشه‌ای برای سال‌ها (به همان شیوه بخوانید) جاگیر شود. شاید زیباترین حسی که از اشیا به ما منتقل می‌شود در داستان خانه‌روشنان گلشیری آمده باشد و من مثلاً وقتی به یک فندک نگاه می‌کنم نمی‌توانم به یاد نیاورم که از کدام خیابان‌ها با این فندک در جیبم گذاشته‌ام، کی با من بوده، به کدام پنجره نگاه کرده‌ام و بین هر سیگاری که روشن کرده‌ام چند دقیقه فاصله بوده. آن فندک حالا می‌شود عتیقه‌ای که ارزش‌اش را فقط من می‌دانم نه این کارشناس‌های رسمی تعیین قیمت ماترک. یا مثلاً این کاغذ که اتفاقاً اسکن هم شده با بهترین کیفیت و جایش هم محفوظ است چرا مانده لای این کلاسور و چرا سرنوشتش شده ماندن؟ و چرا فلان چیز دیگر نیست؟ شاید چون آن گل خوشبوی نبوده که در حمام از دست محبوبی رسیده باشد! به همین سادگی!
من فکر می‌کنم همه‌ی اشیا آدم‌ها را به یادت می‌آورند. اصلاً شاید کارکرد اشیا همین است. همان‌وقتی هم که دارند لحظه‌ای از گذشته‌ی تو را به یادت می‌آورند باز هم دارند آدمی را به یادت می‌آورند که تویی. حالا گیرم خودت برای خودت شده باشی دوم شخص مفرد یا حتی سوم شخص مفرد اما مهم نیست. باز همه همان است. برای همین است که باید دقت کرد. شانه‌های آدمی تحمل کشیدن بار اضافی را ندارد. کاش همان‌طور که موقع خروج از ایران چمدان‌هامان را وزن می‌کنیم تا از استاندارد بالا نزند،‌ یاد می‌گرفتیم هر از گاهی حافظه‌مان را هم وزن کنیم مبادا از استاندارد بالا بزند. مبادا این اشیا و چیزها که دور خودمان جمع کرده‌ایم ما را به خاطراتی پیوند می‌زنند که دیگر به یاد آوردنشان هم عذاب مکرر است. 
به خودم می‌گویم شوتینگ بهترین اختراع بشری است. بخصوص وقتی حجم «چیز»ها از استاندارد حافظه بالا می‌زند.

<< Home

Monday, May 06, 2013

از من رمقی...



از من
رمقی
به سعی ساقی مانده است
از صحبت خلق،
 بی‌وفایی مانده است...

خیام


<< Home

Saturday, May 04, 2013

حجم خاطره‌ها



حجم مسأله‌ی مهمی است. آن‌قدر مهم که باعث می‌شود به خاطرش چیزها را اولویت‌بندی کنیم و قید بعضی چیزها را به‌کل بزنیم. بشر ثانویه‌ای که من باشم و شما باشید به خیال خامی فکر کردیم که می‌توانیم آن‌قدر «فایل» بریزیم توی حافظه‌ی کامپیوترهامان که هیچ وقت نترکد و تمام نشود! غافل از این‌که حجم خاطره‌ها را هرگز نمی‌شود اندازه گرفت. گاهی یک عکس سه مگابایتی چنان حجمی اشغال می‌کند که باید بروی گدایی سرور! گاهی هم هزار عکس و ده‌هزار نوشته آن‌قدر بی‌ارزش‌اند که می‌بینی چپیده‌اند در پوشه‌ای و اصلاً یادت رفته که هستند.
اینجایی‌ها در تمام سازمان‌هایشان، چه دولتی و چه خصوصی چیزی دارند به نام (calendrier de conservation) که شاید بشود تقویم ذخیره کردن یا چیزی در این مایه‌ها ترجمه‌اش کرد. طبق این تقویم هرچیزی را فقط برای مدتی باید نگه داشت و نه بیشتر. آنچه می‌ماند می‌رود به آرشیو تاریخی و تاریخ می‌شود البته بعد از این‌که محرز شد ارزش نگهداری در موزه را دارد. خودشان را هم اذیت نمی‌کنند با نگه داشتن آنچه زمانش گذشته. من یا شما هم بهشان می‌گوییم بی‌عاطفه! انگار عاطفه جمع کردن «همه چیز» است!
فکر می‌کنم من هم باید به فکر حجم این حافظه باشم. باید به جایی برسم که دیگر به قول سید علی صالحی از ندانستن شمال و جنوب جهان گریه‌ام نگیرد، اگر یادم رفت نام کسی چه بوده به خودم بگویم چه خوب! لابد موعدش گذشته بوده. باید پاک می‌شده و همیشه به این فکر کنم که حافظه هم گنجایش محدودی دارد. حتا اگر حافظه‌ی تمام جهان را جمع کنی باز هم فشار خاطره‌ها آن‌قدر هست که اصرار کنند بر ماندن. پس باید جارو برداشت و تمام نام‌هایی را که دیری است پیش چشم نبوده‌اند پاک کرد. این‌طوری دست‌کم جلو یک انفجار بزرگ گرفته‌ای. 
به خودم می‌گویم: تو موفق می‌شوی!

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت