Thursday, July 31, 2008

گاهی دلم برای خودم تنگ می‌شود



هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده‌ام
پس اگر این سکوت
تکوین خواناترین ترانه‌ی من است
تنها مرا زمزمه کن ای ساده ، ای صبور !
حالا از همه این‌ها گذشته ، بگو
راستی در آن دور دست گم‌شده آیا
هنوز کودکی با دو چشم خیس و درشت ، مرا می‌نگرد !؟




samira rashidpour
teins!
31 août 2008, 16:47:37

asmar moosavinia
با سپاس از توجه شما و قطعه‌ زيبا از كتاب ارمياي نبي .پايدار باشيد
19 août 2008, 04:36:45

darkheart
جوینده یابنده است!
پیدات کردم، آماده باش!
16 août 2008, 00:46:40

مهران بقايی
داستانی از مسعود میناوی و یک یاد آوری
1 août 2008, 18:15:54

Ali
آخر نوستالژی بود.خیلی چسبید.ممنون. قبلا اینجا واسه ی اون پست مربوط به شکیبایی عزیز اومده بودم و حالا هر از گاهی یه سری بهتون می زنم. موفق باشیدو بدرود...
1 août 2008, 15:28:50



0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Friday, July 25, 2008

شعری از گیوم آپولی‌نر



1909
Apollinaire
(Alcools)

La dame avait une robe
En ottoman violine
Et sa tunique bordée de deux panneaux
S´attachant sur l´épaule


Les yeux dansant des anges
Elle riait elle riait
Elle avait un visage aux couleurs de France
Les yeux bleus les dents blanches et les lèvres très rouges
Elle avait un visage aux couleurs de France


Elle était décolletée en rond
Et coiffée à la Récamier
Avec de beaux bras nus


N´entendra-t-on jamais sonner minuit



La dame en robe d´ottoman violine
Et en tunique bordée d´ore
Décolletée en rond
Promenait ses boucles
Son bandeau d´or
Et traînait ses petits souliers à boucles

Elle était si belle
Que tu n´aurais pas osé l´aimer


J´aimais les femmes atroces dans les quartiers énormes
Où naissaient chaque jour quelques êtres nouveaux
Le fer leur sang la flamme leur cerveau
J´aimais j´aimais le peuple habile des machines
Le luxe et la beauté ne sont que son écume
Cette femme était si belle
Qu´elle me faisait peur



1909

گيوم آپولي‌نر
(الکل)
برگردان از خودم

بانو پيراهني داشت
از پارچه‌ی عثماني بنفش
و حاشيه‌ي طلادوزي نیم‌تنه‌اش
دو لايه داشت
كه روي شانه‌هاش مي‌افتاد

با چشمان رقصانش همچون فرشته‌ها
مي‌خنديد مي‌خنديد
چهره‌اي چونان رنگ‌هاي پرچم فرانسه داشت
چشمان آبي ، دندان‌هاي سپيد و لباني سرخ سرخ
او چهره‌اي چونان رنگ‌هاي پرچم فرانسه داشت

پيراهن يقه‌گرد ‌باز بر تن داشت
و موهايي آراسته به سبك ركاميه
با بازوان برهنه‌ي زيبا


هرگز صداي زنگ نيمه شب را نخواهيم شنيد


بانو با پيراهن عثماني بنفش بر تن
و نیم‌تنه‌ی طلادوزي‌شده
و پيراهن يقه‌گرد ‌باز
حلقه‌ي زلفانش را مي‌رقصاند
سربند طلايي‌اش
و با خود مي‌کشید كفش‌هاي سگك‌دارش را
آن‌‌چنان زيبا بود
كه پروا نمي‌كردي دوستش بداري

زناني جلف در محلات پرجمعيت و شلوغ را دوست می‌داشتم
جايي كه هر روز هستي‌هاي تازه مي‌زاييدند
آهن خون‌شان بود زبانه‌ي آتش مغزشان
دوست می‌داشتم دوست می‌داشتم مردم کارکشته‌ای را که ماشين‌ها
و تجمل و زيبايي برای‌‌شان جز عرق كف دستشان نبود


آن‌چنان آن زن زيبا بود
كه مرا مي‌ترساند




علی
ممنون از شعر و ترجمه
کمک خوبی برای امتحان ادبیات فردای من بود.
علی-کیف
17 janvier 2009, 07:16:47

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Friday, July 18, 2008

حال همه‌ی ما خوب است، اما تو باور مکن


می‌گویم: حسین! راسته اینی که نوشته‌ای؟ خسرو شکیبایی مرد؟ می‌گوید: آره. امروز ساعت نه صبح. تلویزیون هم اعلام کرده. می‌گویم: من که آنتن تلویزیون ندارم. و به خودم قول می‌دهم در موردش هیچ در این وبلاگ ننویسم. خسته ام از بس در این‌جا به یاد این و آن نوشته‌ام. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم این‌جا گورستانی‌ست پر از نام و خاطره که وقتی کسی می‌آید دلش می‌گیرد. دلم می‌خواهد شادتان کنم، از زندگی بنویسم، از عشق بنویسم، از همه‌ی چیزهایی که کم داریم و نداریم. از همه‌ی چیزهایی که حق مسلم ماست اما نمی‌توانم از خسرو شکیبایی ننویسم. شکیبایی نمادجوانی من است و رفتنش پایان دورانی که با تمام بگیر و ببندها و تو دهنی‌زدن‌ها و توی کیف گشتن‌ها و پاچه‌ی شلوار پاره کردن‌ها کمی خوش بود. با هامونی که او ساخت ما جوانی کردیم و بزرگ شدیم. عاشقی کردیم. اناری را با دانه‌های خشک تکان دادیم و از صداش لذت بردیم. کیف انداختیم روی دوشمان و از تمام کوچه‌های پردرخت گذشتیم. پیر شدیم. اما نمردیم تا مردن هامون را ببینیم. تا یادمان بیاید که: "لاکردار اگه بدونی چقدر دوستت دارم" به اندازه‌ی تمام سمفونی نهم بتهوون بار معنایی دارد. و بعد هم هرجا شکیبایی را دیدیم دنبال هامونی گشتیم که نبود اما آن‌قدر هامون دیدیم که حالا سخت است بگوییم خسرو شکیبایی یا همان حمید هامون مرد. همان حمید هامون یا خسرو شکیبایی که صدایش با نوار نامه‌ها و شعرهای سیدعلی صالحی آمد و نشست و چه‌قدر زمزمه کردیم: سلام، حال همه‌ی ما خوب است... چه‌قدر گفتیم: خواب دیده‌ام خانه‌ای خریده ام بی‌پرده، بی پنجره، بی در، بی دیوار...هی بخند... اما خنده ندارد این‌بار.
نمی‌خواستم این‌ها را بنویسم. اصلاً نمی‌خواستم حرف مرگ بزنم. اما این گورستان انگار شکیبایی را کم داشت. ببخشید.





samira rashidpour
salam . ma koli goorestan darim .. goorestane aroosak haa... be ghole yeki az bacheha ki miad bere shahr vase morde haye ghabrestune delemun bastani bekhare???
19 juillet 2008, 15:56:55


elnaz
مرگ پایان کبوتر نیست .باور مرگ شکیبایی ممکن نیست…او هرگز نمی میرد.
19 juillet 2008, 02:23:39

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Thursday, July 03, 2008

حالیته




آره. داشتیم چی می گفتیم؟ بنویس.
مارو دیوونه و رسوا کردی. حالیته؟ ما رو آواره‌ی صحرا کردی. حالیته؟ آخه مام واسه خودمون معقول آدمی بودیم. دست‌کم هر چی که بود،آدم بی‌غمی بودیم. حالیته؟ سروسامون داشتیم. کس و کاری داشتیم.
آی دیگه یادش به خیر. ننه‌مون جورابمون رو وصله می‌زد. مارو نفرین می‌کرد. بابامون خدابیامرز سرمون داد می‌کشید. به‌مون فحش می‌داد. با کمربند زمون اجباریش ،پامونو محکم می‌بست .ترکه‌های آلبالو رو کف پامون می‌شکست . حالیته ؟
یاد اون روزا به خیر ،چون بازم هر چی که بود سروسامونی بود . حالیته؟ ننه‌ای بود که نفرین بکنه ، بعد نصف شب پاشه لحاف رو آدم بکشه. که مبادا پسرش خدانکرده بچاد . که مبادا نورچشمش سینه پهلو بکنه . حالیته؟ ه,...بابایی بود که گاه و بی گاه سرمون داد بزنه. باهامون دعوا کنه. پامونو فلک کنه. بعد صبح زود پاشه ما رو تو خواب بغل کنه؛ اشکای شب قبلو که رو صورتمون ماسیده بود کم کمک با دستای زبر خودش پاک کنه. حالیته؟
می‌دونی. بابامون چند سال پیش عمرشو داد به شما. هرچی خاک اونه عمر تو باشه. مرد زحمتکشی بود. خدا رحمتش کنه . ننه‌ام کور و زمینگیر شده. ا,ی...دیگه پیر شده . بیچاره غصه ما پیرش کرد. غم رسوایی ما کور و زمینگیرش کرد. حالیته؟
اما راستش چی بگم؟ تقصیر ما که نبود. هر چی بود زیر سر چشم تو بود. یک‌کاره تو راه ما سبز شدی. ما رو عاشق کردی. ما رو مجنون کردی . ما رو داغون کردی. حالیته؟
آخه آدم چی بگه قربونتم. حالا از ما که گذشت. بعد از این اگه شبی، نصف شبی، به کسونی مثل ما قلندر و مست و خراب، تو کوچه برخوردی، اون چشا رو هم بذار. یا اقلاً دیگه این‌ریختی بهش نگاه نکن. آخه من قربون هیکلت برم! اگه هر نگاه بخواد این جوری آتیش بزنه، پس باهاس تموم دنیا تا حالا سوخته باشه ...





مهران بقایی
آره قربون حالیمه بدجور حالیمه اونقد که دیگه چشام خواب نداره بس که پف کرده و آتیشیه تو میگی قربونت برم چی کار میباس کرد می دونی ؟
5 juillet 2008, 04:56:11



0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت