Monday, January 30, 2006

داستانی از نفس‌تنگ

چند وقت پیش با خانم تندرو گفتگویی داشتیم در مورد بازار رمان و داستان کوتاه . این گفتگو در سایت قابیل(این‌جا) درآمده. من اما ناچار شدم داستانی بگویم از آن‌چه بر سر مجموعه‌ام "نفس‌تنگ" رفته و متأسفانه ناگزیر شده‌ام از کسی نام ببرم . باور کنید یک سال و ده یازده ماه زمان کمی نیست. من هنوز هم منتظر توضیح آن مشاور هستم. هم شماره موبایل مرا دارد و هم شماره خانه را . پدر ارجمند و محترمش هم چندبار شماره جدید را برایش نوشته . می توند تماس بگیرد یا نه، ای میل بزند و بگوید چه بر سر این مجموعه آورده. اگر به قصابی یا لبوفروشی هم داده باشد مهم نیست. فقط بگوید با این مجموعه داستان چه کرده. انتظار زیادی که نیست؟ ببخشید اگر داستانی که خواهید خواند شیرین نیست . از خانم تندرو هم ممنونم که ریتم گزارش خود را فدای این حکایت تلخ کرده‌اند. سپاس
پیام‌ها
سلام آقاي مرعشي عزيزمطالبتون راذخيره ميكنم تا بعدا" با دقت بخونمبه ما هم سر بزنيديا عليمحمود مونسي ســـ Homepage 02.03.06 - 1:17 am # ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Sunday, January 22, 2006

بازار نشر و سنگ پا و داروی نظافت

در این‌که به هردمبیل می گذرد روزگارمان شکی نیست اما بعضی چیزها نوبر است. مثلا این‌که من آگهی نشر رسش در اهواز را برای ویراستاری ببینم عجیب نیست. این هم که تماس بگیرم و بگویم این سابقه‌ی کار من است عجیب نیست. باز این هم عجیب نیست که برای اولین بار به محل انتشارات بروم برای ارائه‌ی نمونه کار و بعد هم دیروز بروم برای گرفتن کتابی که باید ویرایش شود. اما این عجیب است که مدیر نشر بگوید برای هرصفحه یکصد و بیست تومان تا دویست تومان می‌دهد( تقریبا ده درصد نرخ معمول. البته می گویند که به دیگران کمتر ازاین می دهند. مثلا صفحه ای صدتومان! ) صد البته کار را برگرداندم اما در این آشفته بازار حساب و کتابی نباید باشد یا این که من اشتباه می‌کنم. من کار را برگرداندم اما خیلی‌ها هستند که به هر دلیل ناگزیرند با همین مبلغ کار کنند. درست است که بازار فرهنگ و نشر و این جور چیزها گاه به حوزه‌ی پخش داروی نظافت و سنگ‌پا شبیه می‌شود اما ... شما می‌دانید؟

***
پي نوشت يا به قول قدما بعدالتحرير
جناب آقاي مستور، مدير نشر رسش لطف كرده اند و پيغامي بر يادداشت بالا گذاشته اند. يك دوست ويراستار كه از مزاياي مركزنشيني برخوردارند نيز يادداشت ديگري گذاشته اند. من هم با چند دوست ويراستار در تهران تماس گرفتم كه حداكثر نرخ را هزار و پانصد تومان اعلام كردند. بنابراين بايد يادداشت بالا را اصلاح كنم و به جاي ده درصد بنويسم پانزده تا بيست درصد نرخ جاهاي ديگر، البته به استناد نظر آن دوست ويراستار. اين يك مورد
مورد ديگر اين كه جناب آقاي مستور در همين پيغام، هزينه هر كتاب را شامل دستمزد پخش كننده، ليتوگرافي، فيلم و زينگ، حروف نگاري، چاپ جلد و متن و صحافي و حمل و نقل و دستمزد مولف يا مترجم و سهم ناشر در نظر گرفته اند كه در جمع مي شود صد درصد. من هرچه نگاه كردم، سهم ويراستار را نديدم. ممنون مي شوم اگر در اين مورد هم توضيح بفرمايند
مورد سوم اين كه، من دليل تاسف ايشان از اين كه يك موضوع كاري را با ذكر مستقيم ناشر به سطح شبكه اينترنت رساندم، نفهميدم
در ضمن لطف كنيد به خوابگرد برويد: دوست عزيز سيدرضا شكراللهي كه سالهاست در نشرها و جاهاي مختلف از راه ويراستاري نان مي خورد، به يادداشت بالا لينك داده، يادداشت دو سطري او را حتما بخوانيد: ‌والله شرافت ویرایش نکردن کتاب بیش‌تر از ویرایش با دستمزدی چنین تحقیرآمیز است

پیام‌ها

جناب آقاي مرعشي با سلام از اين كه يك موضوع كاري را با ذكر مستقيم نام ناشر به سطح شبكه اينترنت مي‌رسانيد متاسفيم. همان طور كه در يادداشت‌تان اشاره كرده‌ايد براي نخستين بار است كه براي ويرايش كتابي مراجعه مي‌كنيد و قاعدتا از نرخ هاي ويرايش نبايد اطلاعي داشته باشيد. گفته‌ايد نرخ پيشنهادي ناشر ( صفحه اي 120 تا 200 تومان براي هر صفحه A4) ده درصد نرخ معمول است. به عبارت ديگر به اعتقاد شما نرخ معمول ويرايش چيزي بين 1200 تا 2000 تومان براي هرصفحه A4 است. يعني براي كتابي با حجم 150 صفحه A4 ( 200 صفحه رقعي) بايد رقمي حدود 180تا 300 هزارتومان به ويراستار پرداخت كرد! اين رقم تقريبا يك ونيم برابر حق التاليف نويسنده و معادل كل هزينه كارهاي فني (ليتوگرافي و فيلم و زينك ) و حدود چهار برابر دستمزد طراح جلد كتاب است! براي كتابي كه 37 درصد قيمت پشت آن را بايد به پخش كننده داد و حدود 35 درصد هم براي كاغذ و ليتوگرافي و حروف نگاري و چاپ جلد و متن و صحافي و حمل و نقل و 15 درصد هم به مولف يا مترجم كه در نتيجه‌ي آن سهم ناشر حدود 13 درصد مي‌شود، سهم ويراستار چه قدر بايد باشد؟ از نظر شما احتمالا دوبرابر ناشر چون ناشر بي‌جا مي‌كند كه در اين وانفساي نشر كتاب و مميزي كتاب در مي‌آورد و سه سال سماق مي‌مكد تا كتابش فروش برود و سود 13 درصدي‌اش را بگيرد. بله، اين كه كسي اطلاعيه‌ي ويراستاري ناشري را بخواند عجيب نيست. اين كه بخواهد ويراستاري كند عجيب اين نيست. اين كه از پله هاي نشر بالا بيايد و كتابي را با آگاهي از نرخ ويرايش براي ويراستاري بپذيرد عجيب نيست. اما اين كه به جاي تماس با مدير نشر صبح زود روز بعد با عجله خودش را به نشر برساند و كتاب را به منشي بدهد و اعلام انصراف بدهد كمي عجيب است. و از آن عجيب‌تر اين كه موضوع را به سطح شبكه اينترنت برساند و همه را محكوم كند مگر عدم آگاهي خودش را. بله « درست است که بازار فرهنگ و نشر و اين جور چيزها گاه به حوزه‌ي پخش داروي نظافت و سنگ‌پا شبيه مي‌شود » اما چرا ب?br /> نشر رسش 01.24.06 - 9:49 am #
--------------------------------------------------------------------------------

سلام آقاي مرعشي و سلام آقاي مستور! آقاي مرعشي خيلي بد اين مطلب را نوشته و اگر آدم صدبار نخواند از آن چيزي سر در نمي آورد ولي خوشحالم كه مدير نشر رسش خودش با نوشتن اين پيغام‘ ماجرا را حل كردند. بايد خدمت شما و ايشان عرض كنم. كمترين نرخ ويراستاري هر صفحه در تهران ششصد تومان است و بيشترين نرخي كه داده مي شود هزار و سيصد تومان. البته اين موضوع كه نشر رسش چنين اجحافي در حق يك نويسنده اين مطلب كه از سر ناچاري گذرش به آنجا افتاده انجام داده قابل بخشش نيست و چه بسا اگر آقاي مرعشي اين موضوع را در وب منتشر و اطلاع رساني نمي كردند سال هاي سال نشر رسش ‘ بيچارگاني چون من و ايشان را چنين ... مي كردنديك ويراستار 01.24.06 - 11:53 am #
-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

هر دو طرف حق دارند. چه بايد کرد؟ چه مي شود» کرد؟»امير مهدي حقيقت Homepage 01.24.06 - 6:53 pm #
--------------------------------------------------------------------------------

سلام
بعضي وقتها کساني که در حوزه بلانسبت کتاب و انديشه کار مي کنند همانند آون بازاري برخورد مي کنند و خون طرف را مي کنند توي شيشه.
من از شما معذرت مي خواهم.ايران امروز Homepage 01.24.06 - 11:16 pm #
--------------------------------------------------------------------------------

آقا مهدي عزيزم .در مورد اين بحث چار قران مال دنيا به نظرم حق با هيچ كدام از دو طرف نيست. حق با بقال بي سواد سركوچه ماست كه از فروش پاپ كورن و پنپرز به قول خودش ماهي هفت - هشت تا در آمد دارد.مي فرمايد :كاسبي بدنيست. يك مشت الاغ مي آيند جنس چكي براي فروش مي دهند در مغازه، يك مشت الاغ تر از آنها مي آيند نقد مي خرند.نقش خيال Homepage 01.25.06 - 9:18 am #
--------------------------------------------------------------------------------

به نظر من حق با آقاي مرعشي است.ناشري که توان پرداخت حق ويراستاررا ندارد،بسياربيجا مي کندکتاب دراختيارويراستارقرارمي دهد.بسياربيجا مي کند ازنيازمندي ويراستارسؤاستفاده مي کند.بسياربيجا مي کندکتاب درمي آورد.چرا نمي فهمند ويراستار،نويسنده ،شاعرآدمندوزن دارند،بچه دارند،خانواده دارند؟چرا با آبروي آن ها پيش زن وبچه اش بازي مي کنند؟اصلاً چه کسي به آن ها گفته ناشرباشند وکارنشربکنند؟هرکسي که توان مادي ومالي نداشته باشدبايد سرش کلاه گذاشت؟ويراستاريا نويسنده وشاعرچون معتقدبه چاپيدن آدم ها نيستندبايد بميرند؟من ازدوستان مي خواهم چنين ناشراني را دربلاگ هايشان معرفي کنندتا همه يکپارچه آن ها را تحريم کنيم.ويراستار 01.27.06 - 2:48 pm #
--------------------------------------------------------------------------------

سلام مهدي جان خسته نباشي عزيز . ميگم خونت را کثيف نکن .راستش خانه از پاي بست ويران است . در سرزميني که دستمزد گور کن از آزادي آدمي افزون باشد .نويسنده و اهل قلمش هم مجبور است تن به بيگاري دهد .بعضي از ناشران از اين موضع حرکت مي کنند عزيز !زنده و شاد باشي .کوچولو ها را از جانب من ببوس.علي رادبوي Homepage 01.28.06 - 11:56 am #
-------------------------------------------------------------------------------- راست‌اش من نفهميدم چرا کشيدن اين موضوع به اينترنت کار بدي است. به نظر من هم خيلي خوب است و شما هم خيلي خوب کرديد که چنين واقعه‌اي را تعريف کرديد.چيز زيادي نمي‌توانم بگويم جز اين‌که ناراحت باشم از سختي‌اي که به‌مان مي‌رود. وقتي اکثر مردم فرهنگ کتاب‌خواني ندارند و البته پول‌اش را نيز، کتاب‌اي نيز فروخته نمي‌شود. ناشر بيچاره نيز پول‌اي دست‌اش نمي‌آيد تا به نويسنده و ويراستار بدهد. نتيجه‌اش اين مي‌شود که مثل اين مورد ويراستاري مثل کار گل (و حتي بدتر) مي‌شود. خب! ويراستار که اين‌طوري است، بقيه هم به‌تر نيستند، چه کس‌اي مي‌رود کتاب بخرد؟SoloGen Homepage 01.31.06 - 2:52 pm #
--------------------------------------------------------------------------------

ولي يک سوال‌اي براي‌ام پيش آمد. لطفا ناشري -يا هر کس‌اي که مي‌داند- مرا راه‌نمايي کند.نشر رسش نوشتهاست که ??? هزار تومان يک و نيم برابر حق تاليف کتاب است. پس حق تاليف مي‌شود ??? هزار مثلا. در چند خط بعد نوشته‌اند که سهم نويسنده ?? درصد کل کتاب است. پس کل کتاب بايد قيمت‌اي حدود يک ميليون و چهارصد داشته باشد.حالا يک چيز ديگر ...يک کتاب متوسط حدود ???? نسخه چاپ مي‌شود و ???? تومان هم قيمت دارد. اين مي‌شود شش ميليون تومان. راست‌اش اين تفاوت را درک نمي‌کنم. دست به آتشان مرا روشن کنند لطفا.SoloGen Homepage 01.31.06 - 2:56 pm #
--------------------------------------------------------------------------------

سلام.من بيش از هر چيز تاسق ميخورم براي شما آقاي مرعشي كه در نوشته تان ادب را رعايت نكرده ايد.كسي كه ادعاي نويسندگي دارد قبل از هر چيز بايد تعريف ادبيات را بداند و هر چه از ذهن بيمارش گذشت بر كاغذ نياورد:اول انديشه وانگهي گفتارشايد فكر ميكني كه نوشته ات نوعي نقد گزنده است كه از اين بابت هم سخت در اشتباهي.سعي كن مودبانه بنويسي چون نوشته هركسي آينه تمام نماي شخسيت اوست ويراستارAnonymous 02.15.06 - 11:59 am #
-------------------------------------------------------------------------------- ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Saturday, January 07, 2006

لورکا در ساعت پنج عصر

این که لورکا در 19 اوت 1936در آن سوی دنیا مرده باشد دلیل نمی‌شود تا من در این طرف دنیا در این نیمه‌شب به یادش نیافتم. امشب آسمان طوری‌ست که یاد درخت زیتون و صابون و تیرباران می‌افتی چه بخواهی چه نخواهی. می‌خواهی زیر لب زمزمه کنی: ای دختران ماوت هاوزن... وبگردی دنبال آن سوسو که از میان هور می‌دیدی و بوی گند پتوی سربازی که لورکا رو دوشش انداخته بود. هوا سرد بوده آن شب. کسی برایش قوری قهوه آورده بود با گیلاسی کنیاک. کنیاک را در قهوه ریخت. جوانک من از یاد برده بود که نام محلی این مخلوط چیست. آسمان من اما سرد نبود. بو گند نم و شرجی می داد. اما او آن‌جا می‌لرزید. می‌لرزیدند تمام آن‌ها که عریان، پشت اتاق‌های گاز نوبت خود را انتظار می کشیدند. با این همه جلاد که گفت: هوا سرد است؛ لورکا بی‌مقدمه پتوی خود را تعارف کرد. سرد بود هوا. بوی گند پتو سربازی می‌آمد. مزارش کجاست حالا؟ زیر کدام درخت زیتون؟ در کدام سوی این دنیا؟ قوری قهوه. آخرین قهوه. آخرین گیلاس کنیاک و بوی گند پتو سربازی. این آخری را عجیب حس می‌کردم امشب. هوا بوی پتوی گندیده می‌داد امشب. قاطی فضله موش و باروت و شاش مانده و شرجی و هور و جنازه و امربرهای خوشگل. باران نمی‌باریده آن‌وقت؟ نه. ماه که نباید خیانت کند. باران که دیگر جای خود دارد. من که نباید این‌ها را می‌نوشتم . باید مرور می‌کردم هنوز را... هنوز را... هنوز را...بدو... به راست... به جلو... می‌دود شاعر. بعد شلیک چند گلوله‌ی هم‌زمان. در قفل در کلیدی چرخید. آمد کسی داخل. با قوری قهوه و گیلاس کنیاک. سیگار دارین؟ لبانش به لبخندی باز نشده آن وقت؟ سرهنگان همیشه سرهنگند. چنین گفت بامدادی که سرهنگ نبود. و ما عقوبت جانفرسای را تاب آوردیم باری. به جرم تخیل. تخیل شاعرانه. امشب یقین داشتم وقتی لورکا محکوم شد که دیگر نسراید دستی کشیده به سیب گلویش: خفه کرده است؟ مرگ بهتر از نسراییدن، ننوشتن... این نیمه شب سرد نیست. هوا دم دارد امشب. می‌شود با یک‌تا پیراهن ایستاد در ایوان و سیگار دود کرد. آخرین سیگار. آخرین گیلاس. ماه که نباید خیانت کند. امشب ماه نیست. بدو... به جلو... به راست... می‌دود. زنی عریان می‌شود. می‌رود جلو. پس از آن دیگر نیست. صابون می شویم تا بشوییم از رُختان شرم را. مزارت کجاست شاعر؟ زیر کدام درخت زیتون؟ و من سال‌هاست به ساعت پنج عصر که فکر می‌کنم تمام تنم می لرزد. و عقابی در آسمان کتاب مقدس می‌خواند. و نازل می‌شود ابر بدبختی و هی می‌بارد. و ابر می‌گوید بشو و می‌شود و کسی می‌بیند که نیکوست و قاین می‌گوید: سرکش گاف در این کتاب افتاده. بنویس کم شده. و اصلا چه ربطی دارد هوای دم‌کرده‌ی امشب با هوای سرد آن نیمه شب 19 اوت؟ چرا امشب بوی سوختن می‌آید و بوی پتو سربازی و چرا این همه هور نزدیک است؟ ماوت هاوزن...شط‌علی... این جا... آن جا... در قفل در کلیدی... و عقاب هنوز می‌خواند... کرکس تو گفتی...چیزی ندارم اعتراف کنم و کشیشی سرافکنده از کنار تو بیرون می‌رود و من گفتم اعتراف به عشق‌های نهان...که نکردیم و هوا گند است امشب و سیگار عجیب می‌چسبد و آخرین قوری قهوه. راستی یادت نیامد نام محلی آن مخلوط را؟ بوی پتو سربازی... بوی سیگار فروردین... ستاره‌ی شش پر زرد...و من‌ می‌دانم فردا دوباره زرنیخ، دوباره بردندش از میدان ابری... کسی لرزید. کسی پتو سربازی تعارفش کرد و کسی نشست سیگاری درآورد و روشن کرد و گفت: فردا ساعت پنج عصر که بیاید چیزی ندارم که به آن اعتراف کنم. همین‌ها را هم نباید می‌نوشتم. نه؟
پیام‌ها
in khoob boodnana Homepage 01.08.06 - 8:45 pm #
--------------------------------------------------------------------------------
مهدي جان سلام خدا وکيلي سواد من به اين جور نوشته هاي مشکل قد نمي دهد.ديشب هم خواندمش ولي چيزي ننوشتم . امشب فکر کردم بهتر است چيزي بنويسم که بداني آمدم !علي رادبوي Homepage 01.10.06 - 10:04 am #
--------------------------------------------------------------------------------
مرا از کجا به کجا پرت کردي رفيق جنوبي من! از سرماي لورکايي پرت شدم به هواي شرجي داستان هاي احمد محمود. اخر مي داني رفيق؟ من جنوب را با آن زنده ياد مي شناسم و با همسايه هايش و آن عرق هاي سگي که هيچ سنخيتي با کنياک و قهوه ندارند. و با اين همه تکان دهنده است وقتي تو مي نويسي آن را. و من تنم مي لرزد با خواندن جملات تلخ تلخ تلخ ات. و آن بوي گند پتوي سربازي را با با تمام وجود استشمام مي کنم. راستي يادت نيامد نام محلي آن مخلوط را؟امير مهاجر Homepage 01.10.06 - 12:54 pm #
--------------------------------------------------------------------------------
welcome back mehdi jan bad az un roozeie sokoot che talkh neveshti!!sara 01.18.06 - 6:12 pm #
--------------------------------------------------------------------------------
در هر نيمروز در غرناطه/ در هر نيمروز کودکي مي ميرد/ در هر نيمروز آب مي نشيند/ گپ مي زند با رفيقانشبقيه اش رو وقتي کتاب کمنشر شد خبرت مي کنم تا بخوانيشيرين 01.24.06 - 2:09 am #
--------------------------------------------------------------------------------
مرسي. منتظر کتاب مي مونم مهدي مرعشي 02.06.06 - 8:26 pm # ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت