Friday, January 19, 2007

شعری از ورلن به جای تسلیت


این شعر به جای تسلیت است به یک دوست عزیز ‌



VERS POUR ÊTRE CALOMINIÉ
Paul Verlaine

Ce soir je m’étais penche sur ton sommeil.
Tout ton corps dormait chaste sur l’humble lit,
Et j’ai vu, comme un qui s’applique et qui lit,
Ah ! j’ai vu que tout est vain sous le soleil !


Qu’on vive, ô quelle délicate merveille,
Tant notre appareil est une fleur qui plie !
Ô pensée aboutissant à la folie !
Va, pauvre, dors ! moi, l’effroi pour toi m’éveille.


Ah ! misère de t’aimer, mon frêle amoure
Qui vas respirant comme on expire un jour !
Ô regard fermé que la mort fera tel !


Ô bouche qui ris en songe sur ma bouche,
En attendant l’autre rire plus farouche !
Vite, éveille-toi. Dis, l’âme est immortelle ?


ابیات بدنامی
پل ورلن
من امشب به رؤیای تو دل سپرده‌ام
پیکر پاکت به پاکدامنی بر بستر ساده خفته است
و من به سان آن‌که می کوشد و می‌خواند، دیده‌ام
دیده‌ام زیر آسمان همه چیز بیهوده‌ست


چه شگفتی دشواری، باید زیست
زانکه پیکر ما گلی‌ است که خم می‌شود
ای اندیشه که ره به جنون می‌بری
برو بینوا، بخواب! بیم تو مرا بیدار می‌کند

آه با غم عشق تو، این عشق نزار من
که دم برمی‌آورد آن‌گونه که روزی دم فروبندند
ای نگاه بسته که به گاه مرگ چنین می‌شوی

ای آن‌که در رؤیا لبانت بر لبان من می‌خندد
وخنده‌ی مستانه‌تر را انتظار می‌کشد
زود برخیز و بگو آیا روح جاوید است؟

در نیمه راه برزخ، گزیده اشعار پل ورلن، گزینش و برگردان محمدرضا پارسایار،نشر نگاه معاصر





madame Ed (217.219.212.173)
salam marashi . ca va ? verlaine ....
alors ... !!!
31 janvier 2007, 15:10:10
LikeReplyEditModerate
محسن فرجی (84.11.2.97)
salam.che khabar ostad?salam beresoon be ahle beyt,

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Wednesday, January 17, 2007

سور آشنای بز


سور آشنای بز
چند روزی‌ست که "سوربز" تمام شده باترجمه‌ی عبدالله کوثری. سوربز این همه آشناست. چرا؟
رمان با یک نام شروع می‌شود: اورانیا. که "پدر و مادر چندان لطفی در حق اش نکرده بودند، نامش آدم را به یاد سیاره‌ای در آسمان یا فلزی معدنی می‌انداخت، به یاد همه چیز مگر زنی بلندبالا و خوش‌سیما..." و این اورانیا شاهدی‌ست که تاریخ دومنیکن را روایت می‌کند. تاریخی که بوی گند بز، ژنرالیسیمو تروخیو تمامش را آکنده. ژنرال تروخیو یا همان رئیس بزرگ، ولی نعمت، پدر ملت یا عالیجناب یا... چه فرقی می‌کند. مهم روایت این بزواره‌گی‌ست که این همه آشناست! مهم روایت دوروبری‌های بز است مثل سرهنگ آبس گارسیا یا آگوستین کابرال عقل کل پدر اورانیا یا...
اورانیا بعد از سی و پنج سال به سیوداد تروخیو بازگشته که حالا نامش سانتو دومینگو شده. سی و پنج سال پیش که پدر به شیوه‌ی مرسوم بعد از نوشتن مقاله‌ای در ستون افکار عمومی روزنامه مغضوب حضرت رئیس شد و بعد از ازاله‌ی بکارت با انگشتان بز از این‌جا رفته نه جواب نامه ی کسی را داده نه وقتی صدای پدر یا همان عقل کل را از پشت تلفن شنیده رغبتی به صحبت داشته. جواب پدر همیشه صدای کوفتن گوشی تلفن و بوق اشغال بوده و حالا بازگشته تا پدر را ببیند؟ همین مرده‌ی ساکنی را که به خرج او پرستاری تر و خشکش می‌کند؟ و هنوز هم پدر شاید از این ناراحت است که چرا بز با او که وفادارترین سگ درگاه بود این چنین چپ افتاد؟ شاید اورانیا آمده تا این‌ها را بگوید و برود. یعنی تاریخ کشورش را بگوید که در این همه سال اوقات فراغتش، در ساعت های بیکاری که به بانک جهانی نمی‌رفته به مطالعه‌ی آن گذشته. هرچند به گمانم تاریخ بهانه است و بارگاس یوسا می‌خواهد بگوید: ببینید. آشنا نیست برایتان این بزواره‌گی؟
چقدر آشناست این دومنیکن. "قصر" این جا عینی شده. اگر کافکا در قصر به ابهام و شاید هم تجرید آقایان را خلق می‌کرد و مساح می‌آفرید و زمین می کشید و قصر را ترسیم می کرد بارگاس یوسا همه چیز را از دل هستی می‌آورد. همه چیز عینی‌ست و طرفه این که رمان یک بیانیه‌ی مهوع سیاسی از آب درنیامده. سوربز یک رمان خواندنی‌ست.
در رمان با بز همراه می‌شوی. از خیابان جرج واشنگتن می‌گذری تا ببینی در این مسیر پیاده روی این همه آدم که هر یک مقامی دارد و عنوانی چطور برای لحظه‌ای هم قدم شدن با بز از هم پیشی می‌گیرند و چطور بز هرکس را به جان آن یکی می‌اندازد و چطور شاعران در وصف دوران جدید و بز شعر می‌سرایند و چطور آدم‌ها ناپدید می‌شوند و... چقدر آشناست این رمان!
و چه وقتی می‌گذارد نویسنده برای ترسیم هر کدام از شخصیت‌های رمان: سنده‌ی متحرک، سناتور چیرینوس، اسپائیلات، سرهنگ گارسیای مخوف ... و بعد که بز ترور می‌شود، همان بزی که آقایان برای خواباندن دختران باکره و زنان زیبای خود در بغل‌اش در کاخ ماهوگانی یا خانه‌ی خود یا هرجای دیگر سر و دست می‌شکنند، می‌بینی هیچ چیز عوض نشد. بعد از ترور ژنرال پوپو رومان تمام فرصت‌ها را از دست داده تمام کارهایی را که باید می‌کرده نکرده و جالب این‌که به فرصت‌سوزی خود هم اشعار دارد. آن وقت است که می‌گویی حق‌اش است اگر پسر مرحوم بز ژنرال رامفیس که حالا بر اریکه‌ی قدرت است مدفوع به خورد پوپو بدهد یا بدهد بیضه‌هاش را ببرند و در حلق‌اش فرو کنند. جزای این همه فرصت سوزی!
رمان با یک نام شروع می‌شود: اورانیا و اورانیا این‌جا در وطن است تا برای خانواده از سی و پنج سال پیش بگوید. شهادت بدهد و شاید به همین دلیل است که وقتی در پایان رمان ماریانیتا دختر کوچک دخترعمه‌اش با او خداحافظی می‌کند و می‌گوید: "هرماه برایتان نامه می‌نویسم، چه جواب بدهید چه ندهید." او در واپسین جمله‌ی رمان می‌گوید: "اگر ماریانیتا برایم نامه بنویسد، همه‌ی نامه‌هاش را جواب می‌دهم."
تاریخ که تمامی ندارد!







مهران بقايی (80.191.228.147)
بهمن25 مراسم نكو داشت روز جهاني داستان كوتاه در دزفول با حضور محمد ايوبي / علي اشرف درويشيان / محمود عزيزي / محمود سجادي برگزار مي شود ( انجمن قصه دزفول)
18 janvier 2007, 18:31:29
LikeReplyEditModerate
مهران بقايی (80.191.228.147)
نخوانده ام بايد بخوانمش چه خوب شد معرفي اش كردي
18 janvier 2007, 17:45:30
LikeReplyEditModerate


0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت