سور آشنای بز
چند روزیست که "سوربز" تمام شده باترجمهی عبدالله کوثری. سوربز این همه آشناست. چرا؟
رمان با یک نام شروع میشود: اورانیا. که "پدر و مادر چندان لطفی در حق اش نکرده بودند، نامش آدم را به یاد سیارهای در آسمان یا فلزی معدنی میانداخت، به یاد همه چیز مگر زنی بلندبالا و خوشسیما..." و این اورانیا شاهدیست که تاریخ دومنیکن را روایت میکند. تاریخی که بوی گند بز، ژنرالیسیمو تروخیو تمامش را آکنده. ژنرال تروخیو یا همان رئیس بزرگ، ولی نعمت، پدر ملت یا عالیجناب یا... چه فرقی میکند. مهم روایت این بزوارهگیست که این همه آشناست! مهم روایت دوروبریهای بز است مثل سرهنگ آبس گارسیا یا آگوستین کابرال عقل کل پدر اورانیا یا...
اورانیا بعد از سی و پنج سال به سیوداد تروخیو بازگشته که حالا نامش سانتو دومینگو شده. سی و پنج سال پیش که پدر به شیوهی مرسوم بعد از نوشتن مقالهای در ستون افکار عمومی روزنامه مغضوب حضرت رئیس شد و بعد از ازالهی بکارت با انگشتان بز از اینجا رفته نه جواب نامه ی کسی را داده نه وقتی صدای پدر یا همان عقل کل را از پشت تلفن شنیده رغبتی به صحبت داشته. جواب پدر همیشه صدای کوفتن گوشی تلفن و بوق اشغال بوده و حالا بازگشته تا پدر را ببیند؟ همین مردهی ساکنی را که به خرج او پرستاری تر و خشکش میکند؟ و هنوز هم پدر شاید از این ناراحت است که چرا بز با او که وفادارترین سگ درگاه بود این چنین چپ افتاد؟ شاید اورانیا آمده تا اینها را بگوید و برود. یعنی تاریخ کشورش را بگوید که در این همه سال اوقات فراغتش، در ساعت های بیکاری که به بانک جهانی نمیرفته به مطالعهی آن گذشته. هرچند به گمانم تاریخ بهانه است و بارگاس یوسا میخواهد بگوید: ببینید. آشنا نیست برایتان این بزوارهگی؟
چقدر آشناست این دومنیکن. "قصر" این جا عینی شده. اگر کافکا در قصر به ابهام و شاید هم تجرید آقایان را خلق میکرد و مساح میآفرید و زمین می کشید و قصر را ترسیم می کرد بارگاس یوسا همه چیز را از دل هستی میآورد. همه چیز عینیست و طرفه این که رمان یک بیانیهی مهوع سیاسی از آب درنیامده. سوربز یک رمان خواندنیست.
در رمان با بز همراه میشوی. از خیابان جرج واشنگتن میگذری تا ببینی در این مسیر پیاده روی این همه آدم که هر یک مقامی دارد و عنوانی چطور برای لحظهای هم قدم شدن با بز از هم پیشی میگیرند و چطور بز هرکس را به جان آن یکی میاندازد و چطور شاعران در وصف دوران جدید و بز شعر میسرایند و چطور آدمها ناپدید میشوند و... چقدر آشناست این رمان!
و چه وقتی میگذارد نویسنده برای ترسیم هر کدام از شخصیتهای رمان: سندهی متحرک، سناتور چیرینوس، اسپائیلات، سرهنگ گارسیای مخوف ... و بعد که بز ترور میشود، همان بزی که آقایان برای خواباندن دختران باکره و زنان زیبای خود در بغلاش در کاخ ماهوگانی یا خانهی خود یا هرجای دیگر سر و دست میشکنند، میبینی هیچ چیز عوض نشد. بعد از ترور ژنرال پوپو رومان تمام فرصتها را از دست داده تمام کارهایی را که باید میکرده نکرده و جالب اینکه به فرصتسوزی خود هم اشعار دارد. آن وقت است که میگویی حقاش است اگر پسر مرحوم بز ژنرال رامفیس که حالا بر اریکهی قدرت است مدفوع به خورد پوپو بدهد یا بدهد بیضههاش را ببرند و در حلقاش فرو کنند. جزای این همه فرصت سوزی!
رمان با یک نام شروع میشود: اورانیا و اورانیا اینجا در وطن است تا برای خانواده از سی و پنج سال پیش بگوید. شهادت بدهد و شاید به همین دلیل است که وقتی در پایان رمان ماریانیتا دختر کوچک دخترعمهاش با او خداحافظی میکند و میگوید: "هرماه برایتان نامه مینویسم، چه جواب بدهید چه ندهید." او در واپسین جملهی رمان میگوید: "اگر ماریانیتا برایم نامه بنویسد، همهی نامههاش را جواب میدهم."
تاریخ که تمامی ندارد!
مهران بقايی (80.191.228.147)
بهمن25 مراسم نكو داشت روز جهاني داستان كوتاه در دزفول با حضور محمد ايوبي / علي اشرف درويشيان / محمود عزيزي / محمود سجادي برگزار مي شود ( انجمن قصه دزفول)
نخوانده ام بايد بخوانمش چه خوب شد معرفي اش كردي
0 Comments:
Post a Comment
<< Home