Tuesday, August 16, 2011

می‌خواستی حماقتی کنی


و ما در سکوت مطلق نشستیم و

به دود سیگارت چشم دوختیم

می‌خواستی حماقتی کنی

می‌خواستی حماقتی کنی

که به خیر نگذرد

و ما نشستیم و تماشایت کردیم

گذاشتیم تا بگذری از رسمی که نبود

گذاشتیم تا می‌توانی سیگار بکشی

کسی هم برایت لیوانی قهوه آورد

کسی دیگر چتری بالای سرت گرفت تا خیس نشوی

و کسی دیگر برایت کبریت کشید

و تو آرام سیگارت را کشیدی

قهوه‌ات را خوردی و بلند شدی

باران بند آمده بود

ما در سکوت بودیم

تعداد واژگان‌مان کم بود

آخرین اتوبوس شب آماده‌ی رفتن بود

چتر را برداشتیم و تو را به خودت سپردیم

می‌خواستی حماقتی کنی

که به خیر نگذرد

اتوبوس که دور شد برایمان دست تکان دادی

ما همه برایت دست تکان دادیم

شب خنکی بود

بعد کبریت خالی را کسی از شیشه‌ی اتوبوس به بیرون پرت کرد

تو دور شده بودی

و ما در سکوت مطلق منتظر آخرین ایستگاه بودیم.


مونترال



زندگیمان لبریز شده از حماقت. بعضیهاش دل چسب، بعضی هاش دل آزار

حامد

andishak-blog.blogspot.com

16 août 2011, 17:02:33


0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت