Monday, February 27, 2012

اصغر فرهادی و اسکار



حس چندان غریبی نیست. شاید اگر دست من بود می‌رفتم مثلاً «مسافران» بیضایی را درمی‌آوردم یا «هامون» مهرجویی را یا حتی «بای‌سیکل‌ران» مخملباف را و می‌فرستادم برای اسکار. اما حالا که می‌بینم فرهادی سفیر صلح شده با فیلمش و اسکار به‌حقش (چون دست کم این فیلم از بقیه فیلم‌های شرکت‌کننده در اسکار انصافاً چیزی کم نداشت) می‌توانم لبخند بزنم و در این عصر برفی، بعد از فروکش کردن ذوق دیشب به لطف شبکه سی تی وی، بگویم که مبارک باشد اصغر فرهادی! من همیشه به کسانی که لحظات شیرین خود را با دیگران قسمت می‌کنند احترام می‌گذارم. صرف نظر از تمام بحث‌هایی که در مورد سیاسی بودن جوایز در همه جا هست،‌ این جایزه حس غریبی دارد ، برای من،‌این‌جا، لابه‌لای آدم‌هایی که هنوز هم نمی‌دانم میانشان چه می‌کنم!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Saturday, February 25, 2012

دیشب برفی مونترال

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Tuesday, February 21, 2012

احمد محمود، راوی زمین سوخته

احمد محمود، راوی زمین سوخته

(به مناسبت هشتادمین سالروز تولدش)

سخنران: مهدی مرعشی
شنبه، 25 فوریه، ساعت 5 بعدازظهر، دانشگاه کنکوردیا





0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Wednesday, February 15, 2012

روزگار

این هم برای خودش روزگاری است دیگر. نه؟



0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Saturday, February 11, 2012

اما دل من برای تو تنگ شده

بی تو نه امور این جهان لنگ شده

نه بین زمین و آسمان جنگ شده

نه کوه شده آب و نه دریا شده خشک

اما دل من برای تو تنگ شده

هادی خرسندی

لینک (این‌جا)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Wednesday, February 01, 2012

روز را و شب را...




«پری» را می‌دیدم، بعد از این همه سال. چقدر پیر شده‌ایم. اولش که این شریفی‌نیا آمد ترسیدم. یادم نبود که فقط در همان اول فیلم است و بعداً تمام می‌شود. شد. تمام شد. حکایت کوزه‌به‌سرها ادامه پیدا کرد. بعد نوبت «غریبه و مه» بود. پروانه، پروانه، حیف زیبایی‌ات نبود که از نفس کشیدن در چنان مکانی ببالی؟ تو کجا و تنفس در آن مکان چرا؟ چرا حرمت خاطره‌هامان را نگه نمی‌داریم؟ سعی کردم تمام مدت به این چیزها فکر نکنم و باز غریبه و مه را ببینم. این روزها فقط مرور می‌کنم. مرور هم برای خودش کاری است. تا این زمستان بگذرد، تابستان هم تمام شود، برسیم به پاییز. راستی کلاغ‌ها هم آمدند. حالا هر از گاهی کلاغی هم می‌بینم، زندگی بی کلاغ لطفی ندارد. اما حالا کلاغ‌ها هستند. و من همچنان مرور می‌کنم، روز را و شب را...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت