Thursday, November 29, 2012

تهوع یک دل‌تنگی‌


بعضی وقت‌ها آن‌قدر دل‌ات تنگ می‌شود، که دیگر از دل‌تنگ شدن هم حال‌ات به هم می‌خورد! و از همه بدتر این‌که این یک جمله‌ی قصار نیست که مثلاً گاندی گفته باشد، یا شرعتی، یا چه می‌دانم مثلاً برتولت برشت و تو طی یک ای‌میل گروهی از دوستی وظیفه‌شناس گرفته باشی‌اش که وظیفه‌ی شرعی هرروزه‌اش ارسال این‌طور ای‌میل‌های اخلاقی است؛ این بیان لحظه‌هایی است که نمی‌دانی چطور و چگونه و اصلاً چرا باید توضیحشان بدهی. برگشتن، برگشتن به نقطه‌ای که یک‌دفعه قطع شده، یک جمله‌ی ناتمام، و بعد هم مثل همیشه گفتن این‌که: «چه می‌دانم»... این‌هاست دیگر. من الان دلم برای یک عکس، فقط یک عکس که می‌دانم روزی بوده، و خودم روزی آن را دیده‌ام و حالا دستم نیست تنگ شده. من حالا دلم برای یک کوچه، یک غروب خالی، و یک شبح کوچک دلم تنگ شده، من حالا دلم برای باد، بادی که بیاد، و دست‌کم فقط یک چیز را به هم بریزد، تا سرحد مرگ دلم تنگ شده. دلم آن‌قدر تنگ شده که از این‌همه دل‌تنگی دارد حالم به هم می‌خورد.

<< Home

Monday, November 26, 2012

دوازدهمین برنامه رادیویی «این‌جا مونترال، عصر یک‌شنبه»

  ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود! یا شاید هم بود! باور کنید نمی‌دانم. برنامه‌ی رادیویی «این‌جا مونترال، عصر یک‌شنبه» به دوازدهمین رسید و این یکی هم رفت روی اینترنت و پخش شد! البته با این توضیح که از همان اول گفتم که سیاست و حرف‌های سیاسی را همه‌جا می‌زنیم و همه هم می‌دانیم اوضاع از چه قرار است و این همه بدبختی که بر سرمان آوار می‌شود از کجاست. پس به فرهنگ و هنر و ادبیات بپردازیم. به هرحال، حکایتی داشت این برنامه. قرار بود از مزایای «آزادی»! این‌جا استفاده کنم و دو سال پیش کار را شروع کنم. دوست داشتم برنامه برود روی ایر و ایستگاه رادیویی داشته باشد اما خوب، هزینه زیاد بود و بازاریابی می‌خواست و درنهایت هم اگر برنامه‌ی سیاسی نمی‌شد، می‌شد یک برنامه تجاری که وسطش هی باید بگویی: «پوشک بچه‌ی مارک فلان، در سوپرمارکت فلان! به ماماناتون بگین به لیست خرید اضافه کنن!» یا «ایرانی‌های عزیز! آیا می‌دانید هیچ غذایی قرمه‌سبزی خودمان نمی‌شود؟! پس بشتابید که سوپر فلان دارد قرمه‌سبزی می‌دهد!» این شد که قیدش را زدم و گفتم هروقت کارگران متحد مونترال و حومه و نوسازان عزیز و زحمت‌کش و ملت غیور سرزمین برف‌های همیشه‌ماندگار و دانش‌جویان خوش‌گذران و همیشه مست طبقات فوقانی و تحتانی و همسایگان شنگول از نوشیدنی‌های صورتی اجازه دادند، برنامه را پشت همین دیوارهای مقوایی و با همین امکانات حداقلی ضبط می‌کنیم و روی همین اینترنت خدا (!) هم پخشش می‌کنیم تا ببینیم چه می‌شود. عجب سؤالی:‌ ببینیم چه می‌شود! راستی چه می‌شود؟ جوابی برایش ندارم، دست‌کم الان ندارم. نمی‌دانم این اشکال است، حسن است، عیب است که هر کاری را که شروع می‌کنم باید به یک سرانجامی برسانم، یک جایی، سرنوشتی چیزی باید داشته باشد آن کار. شاید به این دلیل باشد که هیچ کس ما را به عنوان یک «برنامه» از این هستی، که معلوم نیست صاحبش کیست، به هیچ جایی نرسانده است و این شده یک عقده! مهم هم نیست البته. در عوض هر بار که کاری را شروع می‌کنم، فرقی هم نمی‌کند چه باشد، به خودم می‌گویم بگذار این یکی به جایی برسد. هرچند به قول شاعر: میخانه اگر ساقی صاحب‌نظری داشت، می‌خواری و مستی ره و رسم دگری داشت! باری، این هم دوازدهمین برنامه: 
  با لطف و پشت‌گرمی دوستان و رفقا و همسایه‌گان و فک و فامیل و ایرانیان این کشور و آن کشور و گاه ناشناسی که بعداً رفیق می‌شویم و خلاصه همه‌ی کسانی که برنامه را می‌شنوند (حتا آن‌ها که بدون نیاز به ف.ی.ل.ت.ر.ش.ک.ن از همان ج.ا.ا دنبال درصد نرمی و سفتی برنامه از نقطه‌نظر براندازی می‌گردند و صدالبته دست خالی برمی‌گردند حیوونکیا!) به این‌جا رسیده‌ایم، چه در این‌جا، چه در ایران، و چه هرجای این دنیای فسقلی و کوچک. دستاوردمان کم است یا زیاد، ضعیف است یا قوی، (سفت است یا نرم برای همون حیوونکیا!) مهم این است که تا این‌جا رسیده‌ایم. اینترنت این‌جا هم بد نیست، از ایران هم با تمام مصائب می‌شود برنامه‌ها را شنید، هرچند انگار زمان رضاشاه خودمان در همان کافه‌های لاله‌زار آن طرف‌تر از کوچه‌ملی اینترنت بهتری داشته‌ایم! اما با تمام این حرف‌ها به قول سید علی صالحی و کمی هم به قول خودم (!)، عمری اگر باقی بود، طوری از کنار زندگی می‌گذرم، یعنی کاش می‌شد طوری از کنار زندگی بگذرم، که شانه‌های خودم دست کم کمی کم‌تر بلرزد! باقی بقایتان

<< Home

Saturday, November 24, 2012

بودن یا نبودن؟‌

اول از همه این‌که امروز صبح تا ظهر در مونترال برف بارید. آن‌قدری نبود که بنشیند یا بشود از آن عکس گرفت، اما بارید. هرچند باید تأکید کنم، ان قدری نبود که بشود گفت: برف نو سلام، سلام... یعنی اصلاً‌ بر بام ننشست.
دیگر این‌که مدتی است دیگر از کی‌بورد فارسی استفاده نمی‌کنم. خسته شده‌ام از بند آویزانی که به یک صفحه‌ی دیگر وصل می‌شود و باید با خودت بکشانی‌اش این طرف و آن طرف، که چی،‌ روش حروف فارسی را نوشته‌اند. برای استفاده از لپ‌تاپ در این طرف و آن طرف هم خیلی مناسب نیست. پس بهتر بود که به حافظه‌ی فرسوده‌ام می‌سپردم که مثلاً ال انگلیسی همان میم فارسی است، گیرم این‌جا وقتی که به فارسی می‌نویسی در قهوه‌خانه، کتاب‌خانه با هر جای دیگری با پسوند «خانه‌» بگویند: اِ.. .عربیه؟‌ و تو باید به خودت فشار بیاوری و سعی کنی به یاد بیاوری که فرزند ایرانی و باید غیرت به خرج بدهی و بگویی:‌ نه!
آن بالای بالا نوشتم: بودن یا نبودن. چرا این را نوشتم؟ شاید برای این‌که در هرجایی که باید باشی، امکانی هم هست برای این‌که نباشی؟ چرا به امکان دوم جواب ندهیم؟ مگر چه می‌شود اگر من مثلاً سر فلان قرار نروم؟ یا آسمان به زمین می‌آید اگر بعد از عمری خوش‌وقتی و سر ساعت و دقیقه بودن، دیر برسم به جایی؟ این هم برای خودش «امکان»ی است.این مسأله در مورد اغیار (هرکسی به غیر از تو) هم صدق می‌کند. بودن و نبودن آدم‌ها چقدر فرق می‌کند؟ باشند یا نباشند؟‌ کدام بهتر است؟ بگذریم. دلم گرفت یک‌هویی آن هم در این عصر شنبه‌ای.
سوم این‌که داشتم وبلاگ‌گردی می‌کردم. (یادش به خیر دوستی داشتم که هروقت وبلاگ خوب پیدا می‌کرد، معرفی می‌کرد و کلی با هم سر آن بجث می‌کردیم). خودم هم سال‌هاست که وبلاگ‌های مربوط به مهاجرت را می‌خوانم اما این یکی خیلی واقع‌گرایانه می‌نویسد. اول از همه قربان صدقه‌ی کانادا نمی‌رود و از همه مهم‌تر مثل مفتیان و صاحبان علم و بصیرت و فتوا رفتار نمی‌کند و محکم می‌گوید: نمی‌دانم! و باز هم اگر چیزی را می‌گوید، اضافه می‌کند: این تجربه‌ی «من» است. یعنی مشت نمونه‌ی خروار نیست. شاید دید روشن‌تری بدهد به طالبان مهاجرت،‌ به‌خصوص طلبه‌های مهاجرت به کانادا! (صدالبته منظورم «طلبه‌ها» نیست!جون آنها «مهاجرت» نمی‌کنند، یک‌هویی «نازل» می‌شوند این‌جا! با همان عمق جیب و حساب سرشار بانکی و شنگولی و...) باری، تا از یادم نرفته لینکش را بگذارم:‌ کامیار مهاجری دیگر (این‌جا).
نکته‌ی دیگر این‌که... نه، هیچ نکته‌ای نیست. تا این خط را بودیم، بگذار از این خط را به بعد نباشیم، ببینیم چه می‌شود!

<< Home

Sunday, November 11, 2012

دهمین برنامه رادیویی «این‌جا مونترال، عصر یک‌شنبه»



دهمین برنامه رادیویی «این‌جا مونترال، عصر یک‌شنبه»، با تهیه و اجرای این‌جانب

<< Home

Saturday, November 10, 2012

از خستگی!

نمی‌دانم فایده‌ی وبلاگ چیست وقتی در آن لخت نشوی، هی لینک بگذاری:‌ مصاحبه‌ی من... نوشته‌ی من... فلان کار من... اما این «من»... این «من» چه می‌گوید؟ چکار می‌کند؟ از کدام خیابان می‌گذرد؟ و وقتی باد می‌آید چطور سردش می‌شود؟‌ چرا نمی‌شود لخت شد؟ چرا همه‌اش باید به آخر و عاقبت‌ها فکر کرد؟ این همه فکر کردن خستگی می‌آورد!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Tuesday, November 06, 2012

نهمین برنامه رادیویی این‌جا مونترال، عصر یک‌شنبه


نهمین برنامه رادیویی «این‌جا مونترال، عصر یک‌شنبه»، با تهیه و اجرای مهدی مرعشی
 

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت