بیکرانه
دستهایم را میبینی؟ آنها زمین را پیموده اند
خاک و سنگ را جدا کردهاند
جنگ و صلح را بنا کردهاند
فاصلهها را
از دریاها و رودخانهها برگرفتهاند
و باز
آنگاه که بر تن تو میگذرند
محبوب کوچکم
دانهی گندمم، پرستویم
نمیتوانند تو را در بر گیرند
از تاب و توان افتاده
در پی کبوترانی توأماناند
که در سینهات میآرامند یا پرواز میکنند
آنها دوردستهای پاهایت را میپیمایند
در روشنای کمرگاه تو میآسایند
برای من گنجی هستی تو
سرشار از بی کرانگیها تا دریا و شاخههایش
سپید و گسترده و نیلگونی
چون زمین به فصل انگورچینان
در این سرزمین
از پاها تا پیشانیات
پیاده، پیاده، پیاده
زندگیام را سپری خواهم کرد
پابلو نرودا، هوا را از من بگیر، خندهات رانه!، نشر چشمه، 1374
3 Items
زنده باد!
قشنگه و چيز هايي رو يادم مياره كه دورند...
مهدی عزیز : من دیر آمده ام خیلی دیر . پستت را خواندم . مرا به غزل غزل های سلیمان برد . خیلی خوب . و ممنونم از همه ی مهربانی هایت . با احترام . روزبه امین
0 Comments:
Post a Comment
<< Home