Saturday, January 07, 2006

لورکا در ساعت پنج عصر

این که لورکا در 19 اوت 1936در آن سوی دنیا مرده باشد دلیل نمی‌شود تا من در این طرف دنیا در این نیمه‌شب به یادش نیافتم. امشب آسمان طوری‌ست که یاد درخت زیتون و صابون و تیرباران می‌افتی چه بخواهی چه نخواهی. می‌خواهی زیر لب زمزمه کنی: ای دختران ماوت هاوزن... وبگردی دنبال آن سوسو که از میان هور می‌دیدی و بوی گند پتوی سربازی که لورکا رو دوشش انداخته بود. هوا سرد بوده آن شب. کسی برایش قوری قهوه آورده بود با گیلاسی کنیاک. کنیاک را در قهوه ریخت. جوانک من از یاد برده بود که نام محلی این مخلوط چیست. آسمان من اما سرد نبود. بو گند نم و شرجی می داد. اما او آن‌جا می‌لرزید. می‌لرزیدند تمام آن‌ها که عریان، پشت اتاق‌های گاز نوبت خود را انتظار می کشیدند. با این همه جلاد که گفت: هوا سرد است؛ لورکا بی‌مقدمه پتوی خود را تعارف کرد. سرد بود هوا. بوی گند پتو سربازی می‌آمد. مزارش کجاست حالا؟ زیر کدام درخت زیتون؟ در کدام سوی این دنیا؟ قوری قهوه. آخرین قهوه. آخرین گیلاس کنیاک و بوی گند پتو سربازی. این آخری را عجیب حس می‌کردم امشب. هوا بوی پتوی گندیده می‌داد امشب. قاطی فضله موش و باروت و شاش مانده و شرجی و هور و جنازه و امربرهای خوشگل. باران نمی‌باریده آن‌وقت؟ نه. ماه که نباید خیانت کند. باران که دیگر جای خود دارد. من که نباید این‌ها را می‌نوشتم . باید مرور می‌کردم هنوز را... هنوز را... هنوز را...بدو... به راست... به جلو... می‌دود شاعر. بعد شلیک چند گلوله‌ی هم‌زمان. در قفل در کلیدی چرخید. آمد کسی داخل. با قوری قهوه و گیلاس کنیاک. سیگار دارین؟ لبانش به لبخندی باز نشده آن وقت؟ سرهنگان همیشه سرهنگند. چنین گفت بامدادی که سرهنگ نبود. و ما عقوبت جانفرسای را تاب آوردیم باری. به جرم تخیل. تخیل شاعرانه. امشب یقین داشتم وقتی لورکا محکوم شد که دیگر نسراید دستی کشیده به سیب گلویش: خفه کرده است؟ مرگ بهتر از نسراییدن، ننوشتن... این نیمه شب سرد نیست. هوا دم دارد امشب. می‌شود با یک‌تا پیراهن ایستاد در ایوان و سیگار دود کرد. آخرین سیگار. آخرین گیلاس. ماه که نباید خیانت کند. امشب ماه نیست. بدو... به جلو... به راست... می‌دود. زنی عریان می‌شود. می‌رود جلو. پس از آن دیگر نیست. صابون می شویم تا بشوییم از رُختان شرم را. مزارت کجاست شاعر؟ زیر کدام درخت زیتون؟ و من سال‌هاست به ساعت پنج عصر که فکر می‌کنم تمام تنم می لرزد. و عقابی در آسمان کتاب مقدس می‌خواند. و نازل می‌شود ابر بدبختی و هی می‌بارد. و ابر می‌گوید بشو و می‌شود و کسی می‌بیند که نیکوست و قاین می‌گوید: سرکش گاف در این کتاب افتاده. بنویس کم شده. و اصلا چه ربطی دارد هوای دم‌کرده‌ی امشب با هوای سرد آن نیمه شب 19 اوت؟ چرا امشب بوی سوختن می‌آید و بوی پتو سربازی و چرا این همه هور نزدیک است؟ ماوت هاوزن...شط‌علی... این جا... آن جا... در قفل در کلیدی... و عقاب هنوز می‌خواند... کرکس تو گفتی...چیزی ندارم اعتراف کنم و کشیشی سرافکنده از کنار تو بیرون می‌رود و من گفتم اعتراف به عشق‌های نهان...که نکردیم و هوا گند است امشب و سیگار عجیب می‌چسبد و آخرین قوری قهوه. راستی یادت نیامد نام محلی آن مخلوط را؟ بوی پتو سربازی... بوی سیگار فروردین... ستاره‌ی شش پر زرد...و من‌ می‌دانم فردا دوباره زرنیخ، دوباره بردندش از میدان ابری... کسی لرزید. کسی پتو سربازی تعارفش کرد و کسی نشست سیگاری درآورد و روشن کرد و گفت: فردا ساعت پنج عصر که بیاید چیزی ندارم که به آن اعتراف کنم. همین‌ها را هم نباید می‌نوشتم. نه؟
پیام‌ها
in khoob boodnana Homepage 01.08.06 - 8:45 pm #
--------------------------------------------------------------------------------
مهدي جان سلام خدا وکيلي سواد من به اين جور نوشته هاي مشکل قد نمي دهد.ديشب هم خواندمش ولي چيزي ننوشتم . امشب فکر کردم بهتر است چيزي بنويسم که بداني آمدم !علي رادبوي Homepage 01.10.06 - 10:04 am #
--------------------------------------------------------------------------------
مرا از کجا به کجا پرت کردي رفيق جنوبي من! از سرماي لورکايي پرت شدم به هواي شرجي داستان هاي احمد محمود. اخر مي داني رفيق؟ من جنوب را با آن زنده ياد مي شناسم و با همسايه هايش و آن عرق هاي سگي که هيچ سنخيتي با کنياک و قهوه ندارند. و با اين همه تکان دهنده است وقتي تو مي نويسي آن را. و من تنم مي لرزد با خواندن جملات تلخ تلخ تلخ ات. و آن بوي گند پتوي سربازي را با با تمام وجود استشمام مي کنم. راستي يادت نيامد نام محلي آن مخلوط را؟امير مهاجر Homepage 01.10.06 - 12:54 pm #
--------------------------------------------------------------------------------
welcome back mehdi jan bad az un roozeie sokoot che talkh neveshti!!sara 01.18.06 - 6:12 pm #
--------------------------------------------------------------------------------
در هر نيمروز در غرناطه/ در هر نيمروز کودکي مي ميرد/ در هر نيمروز آب مي نشيند/ گپ مي زند با رفيقانشبقيه اش رو وقتي کتاب کمنشر شد خبرت مي کنم تا بخوانيشيرين 01.24.06 - 2:09 am #
--------------------------------------------------------------------------------
مرسي. منتظر کتاب مي مونم مهدي مرعشي 02.06.06 - 8:26 pm # ا

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت