دست خودم نیست. عادت سالهاست. یعنی
مثل شجریان بخوانیدش: سالهاااااااااااااااااااااااااااااست! این عادت
سالها برمیگردد به نگاهی که به اشیا دارم. قیمتشان مهم نیست. یک شیء
گرانقیمت میتواند به دلیلی که خواهم گفت از شوتینگ به پایین و جایی که
درست نمیدانم کجاست پرتاب شود و یک شیء بیارزش میتواند گوشهای برای
سالها (به همان شیوه بخوانید) جاگیر شود. شاید زیباترین حسی که از اشیا به
ما منتقل میشود در داستان خانهروشنان گلشیری آمده باشد و من مثلاً وقتی
به یک فندک نگاه میکنم نمیتوانم به یاد نیاورم که از کدام خیابانها با
این فندک در جیبم گذاشتهام، کی با من بوده، به کدام پنجره نگاه کردهام و
بین هر سیگاری که روشن کردهام چند دقیقه فاصله بوده. آن فندک حالا میشود
عتیقهای که ارزشاش را فقط من میدانم نه این کارشناسهای رسمی تعیین قیمت
ماترک. یا مثلاً این کاغذ که اتفاقاً اسکن هم شده با بهترین کیفیت و جایش
هم محفوظ است چرا مانده لای این کلاسور و چرا سرنوشتش شده ماندن؟ و چرا
فلان چیز دیگر نیست؟ شاید چون آن گل خوشبوی نبوده که در حمام از دست محبوبی
رسیده باشد! به همین سادگی!
من
فکر میکنم همهی اشیا آدمها را به یادت میآورند. اصلاً شاید کارکرد
اشیا همین است. همانوقتی هم که دارند لحظهای از گذشتهی تو را به یادت
میآورند باز هم دارند آدمی را به یادت میآورند که تویی. حالا گیرم خودت
برای خودت شده باشی دوم شخص مفرد یا حتی سوم شخص مفرد اما مهم نیست. باز
همه همان است. برای همین است که باید دقت کرد. شانههای آدمی تحمل کشیدن
بار اضافی را ندارد. کاش همانطور که موقع خروج از ایران چمدانهامان را
وزن میکنیم تا از استاندارد بالا نزند، یاد میگرفتیم هر از گاهی
حافظهمان را هم وزن کنیم مبادا از استاندارد بالا بزند. مبادا این اشیا و
چیزها که دور خودمان جمع کردهایم ما را به خاطراتی پیوند میزنند که دیگر
به یاد آوردنشان هم عذاب مکرر است.
به خودم میگویم شوتینگ بهترین اختراع بشری است. بخصوص وقتی حجم «چیز»ها از استاندارد حافظه بالا میزند.