Sunday, December 12, 2004

داستانی در مجله ماندگار

تصادف
می گویم : " می بینی یلدا ؟ می بینی ؟ همه چیز تمام شد و رفت " .می گوید : "دوباره مرا به اسم کوچک صدا زدی ؟ " می گویم : " چرا نمی خواهی بفهمی ؟ دیگر همه چیز تمام شده . نگاه کن . خوب ببین . این جنازه های ماست که دارند از هیلمن له و لورده تو بیرون می کشند . "- "چند بار بگویم . من خانم سزاوار هستم . خانم سزاوار . می فهمی ؟ "خسته می شوم .این را می گویم . به صدای بلند هم می گویم : " می فهمی ؟ خسته ام کردی . خسته . به چه زبان بگویم .نگاه کن . این ماییم . من و تو که آش و لاش در آن هیلمن نشسته ایم . همان هیلمنی که جرثقیل دارد از زیر آن تریلی کمرشکن بیرون می کشد .نگاه کن . این دست توست که رو فرمان پرس شده و آن هم پاره های مغز من است که به دست تو چسبیده . آن جا ، روی فرمان را می گویم و روی خرده شیشه های پخش شده رو کاپوت,له شده . باز هم بگویم ؟"بعد شهلا را نشانش می دهم که مبهوت ایستاده و به هیلمن آلبالویی یلدا نگاه می کند . انگار باور نمی کند . می گویم حالا شهلا باید برگردد و برود سراغ مریم و بعد هم حاج خانم مادر یلدا . خبر را چطور می دهد ، من نمی دانم .اما می توانم حدس بزنم چشمان مریم مات خواهد ماند و دست هاش بی حس از دو طرف آویزان خواهد شد . بعد حتما شهلا می رود جلو و می گیردش و آرام می نشاندش رو یکی از مبل های پذیرایی . مثلا همان مبل تک نفره جلو که به ورودی آپارتمان نزدیک تر است . مریم در مبل فرو می رود . صورتش سفید می شود مثل گچ دیوار . حالا شهلا چطور می خواهد بگوید که من در ماشین یلدا بوده ام .یلدا می گوید :" تقصیر تو شد ".- " من از کجا می دانستم این کمرشکن جلو ما سبز می شود . "- " حالا مریم چی فکر می کند ؟"- " مگر مهم است ؟"- " یعنی مهم نیست که زنت چی فکر می کند ؟ من و تو ... تنها ... آن هم تو آن هیلمن,به قول خودت معروف . تازه فکر همکارها را کرده ای ؟"چیزی نمی گویم . فکر می کنم مریم اول حدس می زند که من تنها بوده ام و گیجی همیشگی و بی احتیاطی ام در گذشتن از خیابان کار دستم داده اما وقتی شهلا بگوید که خودش جنازه های من و یلدا را در هیلمن آلبالویی یلدا دیده ، چطور می شود . قطره ای عرق از پشت گردنم سر می خورد و پایین می رود . می گویم :" اگر دستت را جلو نمی آوردی ، اگر خودت را نمی کشیدی طرف من ... "- " یعنی می گذاشتم همین طور راست راست برویم زیر کمرشکن ؟ آن هم با رانندگی نمونه جنابعالی "می خندم :" یعنی حالا نرفته ایم ؟" بعد می روم جلو و به چشم هاش نگاه می کنم که زیر آن ابروان نازک و کشیده همان طور بی حالت مانده و صورت مهتابی اش با آن بینی صاف و کشیده، که می تواند هر کسی را به شک بیاندازد که ما با هم چه می کرده ایم . مریم که جای خود دارد. - " منظورم این است که لااقل جنازه هامون این طور به هم نمی چسبید . "چشم هاش یک دفعه می خواهد از حدقه بیرون بزند . دستش را بالا می برد . خودم را کمی عقب می کشم . آستین مانتوش کمی پایین می آید . می آیم چیزی بگویم که دستش را آرام آرام پایین می آورد . شانه هاش می لرزد ، هق هق می کند و می نشیند . می روم جلو . زانو به زانو ، همان طور چمباتمه زده . مواظبم زانوانم با زانوانش تماس پیدا نکند .می گویم :" ببخشید ."همان طور هق هق کنان می گوید : " تقصیر من بود . راست می گویی ".می گویم :" ببخشید ." . گریه اش بند نمی آید .دوباره می گویم :" یلدا ... ببخشید خانم سزاوار ... گفتم که ... ببخشید ... آخر به چه زبان بگویم ... "- " بگو ... بگو ... هر چی دلت می خواهد بگو . اصلا تقصیر من بود . با مریم و شهلا گفتیم حال و هوایت را عوض کنیم . یک جوری برت گردانیم به زندگی ... اگر می دانستم تو راجع به من ... "- " راجع به من چی ؟ ... بگو ... د,بگو ... اصلا می دانی چیه . من نیازی به ترحم نداشتم . همان جلسات مشاوره و قرص ها کافی بود . "با گوشه روسری زرد چشم ها را پاک می کند . سیاهی ریمل ، زیر پلک ها پخش می شود . مریم می گفت :"می بینی . انگار نه انگار که آرایش کرده". می گفتم :"خوب به من چه؟" و مریم چشم ها را پشت عینک درشت می کرد و می گفت :"صد البته . به تو چه". و شب های جمعه جمع می شدیم خانه ما و گپ می زدیم . بعد هم حکم چهارنفره بود یا "بی دل" .بیشتر وقت ها من و یلدا هم بازی می شدیم و من می ترسیدم اگر حکم ، دل بشود مریم فکر کند خبری هست .و حالا فکر می کنم به همان جا ، به همان آپارتمان نقلی خودمان که مریم و شهلا ساعتی بعد باید آن جا بنشینند و از این حادثه بگویند و درست همان لحظه ، حاج خانم باید بیاید ،تو سرزنان . - " حالا مریم آبروریزی نکند . " و بلند می شوم .- " بیچاره مریم ... اصلا می دانی چیه ؟ تو ما زن ها را نمی شناسی . آخر بدبخت ! او به خاطر تو بود که حرص و جوش می خورد . می خواست از این حالت افسردگی دربیایی . تازه پیشنهاد من هم بود . گفتم رانندگی سرحالت می آورد .پول آموزشگاه هم نمی دهی . بد بود ؟ نه . راستش را بگو . بد بود ؟ آن هم با آن شرایطی که تو و مریم داشتید ؟ "و بعد بلند می شود . حالا پشتش به من است و دارد به پلیسی نگاه می کند که خم شده و دارد عقب ماشین را وارسی می کند . بعد برمی گردد و می گوید :" کاش اول کیک تولد را خریده بودیم ."- " که چی ؟"داد می زند : " آخر خنگ خدا ! اون وقت یه چیزی بود که نشان بدهد ما چرا باهم بوده ایم ".- " می شود گفت رفته بوده ایم تعلیم رانندگی . اصلا مگر این طور نبوده ؟ "- " اه "و پشتش را می کند به من . به شهلا نگاه می کنم که هنوز همان طور مبهوت دارد به عقب ماشین نگاه می کند . می گویم : " دوست شجاعت را ببین . اصلا استفراغش نگرفته ، فقط کمی ماتش برده . راستی اگر عقب ماشین نشسته بودیم حالا این طور نمی شد . نه ؟"برمی گردد و با غیظ نگاهم می کند . روسری اش عقب رفته و سفیدی زیر چانه از سیاهی ریمل که با اشک درهم شده و از گونه ها پایین آمده ، تیره می زند .- " کاش دستمال داشتم بهت می دادم ". - " مگر این جا هم اداره است که مسخره بازی در می آوری ؟"خنده ام می گیرد : " حالا فکر کن بچه های اداره چی می گویند . مثلا احمدی صدری یا خانم,آی کیو ؟ "و چشمک می زنم . دوباره گریه اش می گیرد . به شهلا نگاه می کنم . او هم دارد گریه می کند . دستمال را گرفته جلو بینی و اشک می ریزد . می گویم خدا کند بتواند شک مریم را برطرف کند و می گویم یکی از آن دستمال های تو کیفت را بده به این دوستت .- " حالا کجا دفنمان می کنند ؟ کنار هم یا جدا از هم ؟ "- " چیه ؟ دلت تنگ می شود برام ؟" بعد می زند تو سرش : " من که داشتم از این خراب شده می رفتم . ویزام هم که آمده بود . ماشین را هم که می خواستم قولنامه کنم . آخر چرا ؟ "و می نشیند ، سرش را می گذارد رو بازوها و زار می زند . لای موهای سیاهش ، که به طرف عقب شانه شان کرده ، دانه های درشت عرق نشسته . خودم هم خیس عرق شده ام . شهلا هم .آخر ساعت شش بعد از ظهر روز بیست و هفتم مرداد است .روز تولد مریم . لابد مریم اول فکر می کند که من و یلدا رفته بوده ایم کیک تولد بخریم برای جشن چهارنفره امشب . اما اگر شهلا بگوید که هیچ چیزی پشت ماشین نبوده یا اصلا در آن مسیر هیچ شیرینی فروشی معتبری نیست که من یا یلدا یا خودش رغبت کنیم از آن جا کیک تولد بخریم ، شاید شک کند . بعد هم می دهد برای دونفرمان یک اعلامیه دو نفره چاپ کنند . شاید به دلایل مالی . حاج خانم هم تا آن وقت حتما سکته کرده .یلدا سرش را بلند می کند . سیاهی دور چشم هاش کمتر شده . شاید از بس که چشم ها را رو آستین مانتو فشار داده : " مادر بیچاره ام ! دلش خوش بود که دخترش دارد می رود آن طرف پیش برادرهاش و سر و سامانی می گیرد."آستین مانتوی کرم رنگش سیاه شده .- " حالا هم رفته ایم . نمی خواهی باور کنی ؟"- " با این افتضاح ؟ با این آبروریزی ؟ حالا مریم و شهلا و مادرم هیچ ، همکارها چی ؟ خریدار ماشین چی ؟"- " اسم همکارها را لطفا نیاور . فوقش برای دوتامان یک مراسم می گیرند و مدیرکل هم می آید و به مریم و حاج خانم تسلیت می گوید و می رود . تازه اگر جلسه نداشته باشد . ماشین هم که بیمه بوده . خودمان هم که بیمه عمر هستیم ."- " اه ". و دوباره سرش را می گذارد رو بازوها و زار می زند .با پشت دست عرق پیشانی ام را می گیرم . یلدا هم خیس عرق است .می خواهم بگویم این جا دیگر می توانی روسری ات را برداری اما سکوت می کنم .حالا ماشین را کاملا بیرون کشیده اند . راننده تریلی کمرشکن را می بینم که با صورتی چرب و سیاه ، نشسته آن گوشه خیابان وسیگار می کشد .صورتش زیر آن ریش چند روز نتراشیده چقدر آرام است .انگار نه انگار که دو آدم را زیر گرفته . سربازی هم بالا سرش ایستاده . می خواهم بروم جلو به او بگویم :نگران نباش . مریم که حتما رضایت می دهد . حاج خانم هم بالاخره راضی می شود . یعنی شاید شهلا بتواند راضی اش کند .دیگر می توانم به راحتی جنازه هامان را ببینم . خون از شقیقه راست یلدا سرازیر شده و آمده تا پایین صورتش ، همان جا که رو شانه ام فشرده شده ، و پیشانی من به دست یلدا چسبیده رو فرمان ماشین ، و کاپوت مثل یک ورق کاغذ،له شده و جلو آمده و حالا می توانم پاره های مغزم را ببینم که رو این ورقه له و لورده مانده . شهلا هنوز هم گریه می کند .می خواهم بروم جلو به شهلا بگویم : برو به مریم بگو به خدا هیچ خبری نبوده . بگو همه اش تقصیر من بوده که گفته ام قبل از رفتن به شیرینی فروشی بیاییم و در این کمربندی رانندگی کنیم . بگو چقدر اصرار کرده ام تا خانم سزاوار راضی شده . اما شهلا آن قدر بلند زار می زند که شک کنم صدام را بشنود .می گویم :" حالا با این حال و روز چطور می خواهی بروی مریم و حاج خانم را خبر کنی ؟بر می گردم به طرف یلدا و می گویم :" نکند بخواهد با ماشین خودش برگردد. کاش برایش آژانس بگیریم ." و تازه یادم می آید که اصلا ماشین شهلا را ندیده ام .شانه های یلدا تکان می خورد . روسری اش کاملا باز شده و دور گردنش افتاده و موهای سیاهش ، پریشان ، رو مانتوکرم خیس از عرقش پخش شده . می خواهم بروم جلو موهاش را دسته کنم اما صدای آژیر آمبولانس می آید . بر می گردم .از آمبولانس دو برانکارد بیرون می آورند . اول یلدا را بیرون می کشند . لنگه ای از کفش طوسی اش داخل ماشین می ماند . روش پارچه ای سفید می کشند و بعد من را از پشت فرمان بیرون می آورند . پاره های مغز یلدا ، رو شانه های له شده ام برجا می ماند .

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت