Sunday, December 12, 2004

داستانی در کتابخانه ی خوابگرد

سایه ها



می‌گويد: "خال را بگذار آن طرف‌تر." می‌گويم: "دوباره زد به سرت؟ من‌ام،من." مداد را از دستم می‌گيرد، چانه‌ام بيش‌تر درد می‌گيرد و خال را می‌گذارد آن‌جا كه خودش می‌خواهد. بعد دست‌هام را از پشت حلقه می‌كند. هاهای ‌نفسش پشت گردنم را گرم می‌كند. حالا در آينه زل می‌زند به جايی ‌پايين‌تر از چشم‌هام. آهان. به همان خال زل زده. می‌خواهم تكان بخورم. آخر نفسش خيلی‌گرم است و می‌سوزاند گردنم را. اما فشار دست‌هاش نمی‌گذارد. بازويم را تكان می‌دهم و می‌گويم: "چه‌كارمی‌كني؟ دستم در رفت." انگار مبهوت شده باشد و من بهتش را كنار زده باشم، می‌گويد: "چی‌؟" می‌گويم: "ول كن دست‌هامو... ول كن ديگه... دست‌هام درد گرفت..."

آن‌چه در اين روايت كوتاه و شايد هم از نظر بعضی‌، بی‌سروته خود را نشان می‌دهد، بهت مردی‌ست كه می‌خواهد زنش را آن‌گونه آرايش كند كه خود می‌خواهد. شايد برای همين است كه مداد آرايش را از دست زن می‌گيرد و خود، مشاطه‌ي دلارام خود می‌شود تا آن طور آرايشش كند كه خود می‌خواهد.

تا اين‌جا كه چيز خاصی ‌نيست. يعنی‌دست كم من چيز خاصی‌ در مورد اين روايت نگفته‌ام. اما اگر يك‌بار ديگر، همان چند سطر بی‌سروته را بخوانيد، می‌بينيد كه سايه‌ی ترديدی ‌هم هست. سايه‌ای كه بر آن اتاق كه شايد اتاق خواب زن و مرد باشد، سايه افكنده. حالا ترديد در كجاست، من درست نمی‌دانم، يعنی‌ نمی‌توانم فتوا صادركنم كه مثلا زن، به مرد شك كرده، يا بهت مرد، اصلا خودش شك‌برانگيز است. اما آن‌چه می‌توانم بگويم اين است كه راوی ‌در روايت، آن‌قدر هنرمندی ‌به خرج داده كه هرخواننده‌ای‌، تنها نقش زنی ‌اسير، يا شايد هم مست، در دست مردی ‌مبهوت را در چهره‌ی او ببيند. پس تنها می‌ماند مرد. مردی ‌كه بهتش را نمی‌تواند از زن پنهان كند.

اما من می‌گويم بايد باز هم دنبال سايه بگرديم. يعنی ‌سايه‌های ‌ديگری را هم در متن جستجو كنيم. البته متن كه می‌گويم، منظورم، همان چند سطر روايت بی‌سروتهِ زن است و من حالا سايه‌ای را از فشار دستان مرد، بر بازوانِ حتما عريان زن، احساس می‌كنم. نمی‌شود گفت كه اين رابطه، تنها يك رابطه‌ي صرفا جسمانی‌ست و در نهايت به رختخواب و عشقبازی ‌و رخوتِ بعد از آن ختم می‌شود. چه بسا در همان لحظات عشقبازی‌، عفريته‌ی مرگ بيايد و با مرد يكی ‌شود و آن وقت از زن، زن راوی‌، چه باقی ‌خواهدماند، جز جسدی‌ سرد و بی‌جان، با خالی كه حتما در غسالخانه پاك خواهد شد. اين است كه سايه‌ی مرگ را هم می‌شود در اين اتاقِ به ظاهر آرام ديد.

اما از كنار اين سايه به‌سادگی ‌نمی‌شود گذشت. بايد ايستاد و در چشم‌های ‌مبهوت مرد، در آينه زل زد و چيز ديگری‌ را هم ديد. يا بهتر بگويم، سايه‌ی ديگری را هم كشف كرد؛ مثلا سايه‌ی ترس را. مرد بايد نگران چيزی‌ باشد در گوشه‌ی همان اتاق خواب مثلا، يا زير يكی‌ از كاشی‌های‌ كف‌پوش اتاق. مرد می‌تواند نگران صندوقچه‌ای‌ باشد پر از اسرار؛ اسراری‌ كه شايد به‌نظر مسخره و حتا‌ ابلهانه بيايد، اما بهتی كه در چهره‌ی مرد جا خوش كرده، می‌گويد كه حكايت، چيز ديگری‌ست و در آن صندوقچه می‌شود چيزهايی را يافت كه بايد خاطرات مرد را روزی ‌شكل داده باشد؛ مثلا نامه‌ای‌، عكسی‌ يا شايد هم عكس‌هايی از زنی‌.

حالا كه به اين‌جا رسيده‌ايم، می‌خواهم زن راوی نامی‌ داشته باشد، ‌تا در مصاف با آن زن كه نامه يا نامه‌هايش درون صندوقچه‌ای‌ زرد است، چيزی‌ كم نياورد؛ نامی‌ كه سپر شود در مقابل آن زن درون صندوقچه كه نامش رؤياست. اين است كه من نام شيدا را بر او می‌گذارم و باز فكر می‌كنم به تصوير شيدا درون آينه؛ عريان و اسير در دستان مرد.

مرد نامه‌های عاشقانه‌ی زنی به نام رؤيا را در صندوقچه پنهان كرده. زن هرگز مرد را به نام نخوانده. مرد هميشه برای‌ او "محبوب من" بوده و آن‌جا كه دو دست را بر شانه‌ی مرد حلقه كرده و چانه را بر صورت مرد فشار می‌دهد، اين تكيه‌كلام را پذيرفتنی‌تر می‌كند. اين است كه من هم تا پايان اين جملات، به مرد نامی نخواهم داد و خواهم گذاشت تا مرد هم‌چنان غرق در بهت خود، شيدا را در آغوش بفشارد و نگران نامه‌ها و عكس‌های‌ رؤيا در همان صندوقچه‌ی زرد باشد.

اما سايه‌ی مرگ كه بيايد، حتما چيزی‌ قبل از آن بايد باشد؛ نه لزوما خشونت يا فشار، حتا‌ می‌تواند عشق باشد يا بوسه‌ای زهرآگين مثلا، كه مرگ را به استقبال می‌رود. اما شيدای من در آينه‌ای‌ كه در روايت هست، می‌گويد: "دست‌هام درد گرفت... ول كن دست‌هامو..." و اين‌جاست كه خشونت دست‌های‌ مرد او را وامی‌دارد تا اگر زن خواست بازوان عريان را از دستان پرموی‌ مرد بيرون بكشد، او را هم‌چون تصويری‌ ثابت، در قاب آينه نگاه دارد. حالا هرقدر هم كه شيدا بخواهد از دست مرد، خود را بيرون بكشد و مثلا زير لحاف بخزد يا اصلا فرار كند، به اتاقی‌ ديگر برود و در را به روی خود ببندد كه نمی‌تواند و همين طوری‌هاست كه تنفس مرد، سرشانه‌های‌ عريان زن را گرم می‌كند و تن زن، به‌خصوص زير بغل‌ها و كشاله‌ی ران‌ها به عرق می‌نشيند.

حالا می‌خواهم از رؤيا بگويم. هرچه باشد، حالا ديگر نوبت اوست. حالا درست است كه در آينه‌ی روايت، نقشی ‌از او نيست، اما اين دليل نمی‌شود كه من او را از ياد ببرم. همان بهت مرد كفايت می‌كند تا سراغ صندوقچه‌ی زرد بروم و پشت يكی‌ از عكس‌ها را بخوانم كه با همان دستخطِ نامه‌ها نوشته شده: "تقديم به مرد رؤياهای رؤيا " . خنده دار است، نه؟ شيدا می‌تواند از اين سانتی‌مانتاليزم پشت عكس، زهرخندی‌ بر لب بنشاند و در نهايت، دستان خود را از دستان مرد جدا كند و برود. حتا‌ به اتاق ديگری هم نرود. در همان‌جا، همان تختخواب كه بايد آن طرف‌تر از آينه باشد، زير لحاف برود، لحاف را بالا بكشد و حتا اگر مرد آمد كنارش دراز بكشد، خودش را آن طرف‌تر بكشاند. اما هرچه باشد حق با شيداست. ديگر اين روزها عشق را به اين زبان بيان نمی‌كنند. يك "چه‌طوری‌؟" يا يك "چه خبر از دنيا؟"، شايد مدرن‌ترين حالت ابراز عشق باشد. اما در نامه‌ها هم هرچه عبارت است و هر چه جمله‌پردازی‌ست، به همين صورت آمده. مثلا آن‌جا كه در نامه‌ای‌ می‌گويد: "می‌خواهم آن‌قدر در بغل بفشاری‌ام تا تمام شيره‌ی جانم در برود." يا جای ديگری‌كه می‌گويد: "دلم برای شقايق‌های سوخته‌ی بوسه‌ی تو تنگ شده، بازگرد ای‌مرد." می‌بينيد كه هرچه هست، همه از اين جنس است و بهتر است حالا كه حال شيدا از اين جملات و عبارات به‌هم می‌خورد، باقی عكس‌ها و نامه‌ها در همان صندوقچه‌ی زرد، زير تختخواب، يا زير كاشی كفِ اتاق بماند و مرد، هم‌چنان در آينه‌ی روايت، دستان شيدا را از پشت بفشارد و حتا چانه‌ی زبر را بگذارد روی شانه‌ی او؛ جوری كه شانه های سفيد شيدا، از زبری‌صورت مرد قرمز شود و صورت، كم‌تر حركت كند وخال در آينه ثابت بماند. حالا اگر شيدا خواست باز هم حركت كند يا در ذهن به رؤيا فكر كند، آن حكايت ديگری‌ست.

شيدا می‌داند كه رؤيايی‌هست، و حتا می‌داند كه در صندوقچه، عكس زنی‌ست با خالی زير لب‌ها. اما خال آن‌جايی نيست كه حالا مرد گذاشته. شيدا می‌داند كه اگر مرد بخواهد خال را دقيق‌تر بگذارد، بايد نقطه‌ای را در نظر بگيرد، درست در گوشه‌ي سمت راست، يك بند انگشت پايين‌تر از لب‌ها و بعد مداد را همان‌جا فشار بدهد؛ آرام، نه آن‌طور كه پخش بشود و باسمه‌ای به‌نظر بيايد. حالا باسمه‌ای به‌نظر آمدن به كنار، خال اگر طبيعی‌نباشد با بوسيدنی يا مكيدنی محو می‌شود و آن وقت لذت تصوير، چيزی كم خواهد داشت و شايد مرد هم اين را می‌داند كه دستان پر مو را، دور بازوان عريان شيدا حلقه كرده و هنوز چانه‌ي زبر و نتراشيده‌اش را بر شانه‌ی چپ شيدا فشار می‌دهد؛ طوری كه شيدا می‌خواهد سرشانه‌های سرخ‌شده از زبری چانه‌ی مرد را بخاراند و نمی‌تواند.

شيدا از وجود رؤيا خبر دارد. اين را كه می‌گويم يقين دارم. از توصيفی هم كه شيدا از بهت چهره‌ی مرد می‌دهد، پيداست. شيدای من می‌داند كه مرد، اگر هم به خال زير لب او نگاه می‌كند و نه به چشمان او و نه موهای خرمايی‌رنگ انبوهش، كه پشت سر جمع‌شان كرده و ريخته تا پشت كمرگاه، همه به خاطر رؤياست. اما می‌گذارد مرد هم‌چنان مبهوت بماند و هم‌چنان سعی‌كند، درخال زير چانه‌ی او، صورت رؤيا را باز بيافريند.

شيدا می‌داند هر لحظه ممكن است زن ديگری از راه برسد و با همان خال، درست در همان جا، جلوی آينه بايستد و بازوان مرد، دور دستان آن زن حلقه شود و انتهای حلقه‌ی دستان مرد، درست جايی‌ باشد كه يك سپيدی بی‌شكن صاف، از پشت تور مشكی لباس خواب پيداست؛ يك سطح نرم و لغزنده كه زير دستان مرد می‌تپد. شيدا شايد فكر كند كه اين طوری بهتر هم هست. اصلا همان بهتر كه مرد برود با آن نشمه و بگذارد او شب‌ها آرام بخوابد. اما اين را هم می‌داند كه مرد به عشقبازی تنها رضايت نمی‌دهد.

شيدا می‌داند كه در آن صندوقچه‌ی زرد، حتا يك عكس دونفره از آن‌ها نيست كه عشاق می‌گيرند: شانه به شانه‌ی هم، يا دست در كمر هم يا لبی را بر گونه‌ای فشار می‌دهند. درست است كه برای برداشتن اين طور عكس‌ها بايد نفر سومی هم باشد، اما اتاق خالی‌ست و همين می‌تواند سايه‌ای از خلوت و وحشت را به خواننده القا كند. به هرحال در تمام عكس‌ها رؤيا تنهاست.

در يكی از عكس‌ها، رؤيا با موهايی كوتاه به سبك مصري به دوربين خيره شده و لبخند می‌زند. لبخندش شايد تنها چيزیست كه می‌تواند تصور خلوت و تنهايی اتاق را از ذهن پاك كند. رؤيا در عكس، لباسی به تن دارد با آستين‌هايی‌از جنس گيپور و بته جقه‌های درشت. اتصال بين بافت‌ها، آن‌قدر زياد است كه حتا‌ حلقه‌ی كوچك ميان سينه‌بند مشكی‌ را هم می‌شود ديد و هم‌چنين روژ عنابی كم‌رنگی كه به لب ماليده و ريملی كه به چشم‌ها كشيده. از خط چشم و لب خبری نيست اما خال هست. شيدا حتا‌ قبل از اين كه عكس را با دقت ببيند هم می‌دانسته كه خال هست.

در عكسی ديگر، رؤيا حوله‌ی نارنجی حمام را روی سر انداخته و طره‌ای مو از جلوی حوله بيرون افتاده. ادامه‌ی حوله روی سرشانه‌هاست و تا آن‌جا كه كادر عكس نشان می‌دهد، می‌شود سپيدی بالای‌ سينه رؤيا را هم ديد و باز هم خال، همان‌جا كه گفتم، زير لب، هست و باز هم رؤيا، قبل از اين‌كه عكس را از لای كاغذی سفيد با گلبرگی بنفش چسبيده بر پايين آن بردارد، می‌دانسته كه خال هست. اما در تصويری ديگر كه مرد آن را لای‌ پاكتی‌ قهوه‌ای‌ پنهان كرده، رؤيا با لباس خواب تور مشكی در رختخواب دراز كشيده. البته رختخواب با اين رختخوابی كه كنار آينه‌ی روايت است، فرق می‌كند. قسمت بالای ‌تختخواب، سياه است و لحاف هم گل‌های‌ درشت صورتی‌ در زمينه‌ای‌ سفيد دارد كه تا بالای سينه‌ها بالا آمده و تنها دو بند نازك لباس خواب و سرشانه‌های عريان و موهای پريشان رؤيا بر بالش گلدوزی‌شده پيداست. سر به سمت راست بالش متمايل شده وپلك‌ها بسته است. اما خالی در اين عكس پيدا نيست.

يقين دارم شيدا بارها و بارها اين عكس را با دقت نگاه كرده و حتما اگر خالی بوده، می‌ديده، اما نيست. اين عكس هم با دوربين پولارويد گرفته شده مثل بقيه عكس‌ها، و شيدا می‌داند اين عكس‌ها فقط يك‌بار می‌تواند چاپ بشود. با تمام اين حرف‌ها، حتا يك‌بار هم وسوسه‌ی سوزاندن يا دورانداختن عكس‌ها به سراغش نيامده. فقط شك كرده نكند آن خال زير لب رؤيا، وقتی از حمام بيرون آمده بوده، باسمه‌ای باشد. يعنی قبل از آن‌كه مرد از او عكسی‌گرفته باشد، رؤيا را همان‌طور پيچيده درحوله‌ی نارنجی حمام، لابه‌لای بازوانِ حتما عريان گرفته باشد، جلوی آينه برده باشد و خال را درست گذاشته باشد همان‌جا كه بايد بگذارد.

اما تنها چيزی كه در اين‌جا ناگفته می‌ماند، سرنوشت رؤياست. شيدا يك‌بار ديگر، در همان روايت كوتاه و چند سطری‌، به چشمان مبهوت مرد نگاه می‌كند. حتا انديشه‌ی فرار هم ديگر با او نيست. اين است كه لخت و آرام در دستان مرد می‌ماند و می‌گذارد گاه‌گاهی‌، بازوان خشن مرد، شانه‌هايش را بخراشد يا سر آرنج‌ها محكم توی‌ پستان‌ها بخورد. اما اگر مرد كمی صبر كند، شيدای من به او خواهدگفت جای‌ دقيق خال كجاست: يك بند انگشت پايين‌تر از خط لب‌ها، طوری كه با چين‌های راست لب، فاصله زيادی نداشته باشد. زياد هم لازم نيست شيدا را در بغل فشار بدهد. شيدا، همان‌جا درون آينه‌ی روايت، زير نگاه مبهوت مرد باقی‌خواهد ماند

اهواز ـ ۱۳۸۲

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت