داستانی در مجله قابیل
گفتم : " من می ترسم . چرا منو آورده این این جا؟ "
همه آن طرف که من نبودم ، دور قبر نشسته بودند . خاله ام وسط زن های چادرمشکی جیغ کشید : " چند بار گفتم این جوون معصوم رو نفرستید به اون خراب شده "
کسی نگاهم نمی کرد . درست دوروز و دوشب بود که کسی نگاهم نمی کرد .آقام از کنار قبر بلند شد . هنوزهم شق ورق راه می رفت . سیاه پوشیده بود . کمی دورتر ،مادر چادر توی صورت کشیده بود وشانه هاش می لرزید . جلو رفتم وزیر چادرش خزیدم : " مادر ! می ترسم "
- " مرگ حقه مادرجون ! " ومن را توی بغل فشرد . هنوز شانه هاش می لرزید . گونه های خیسش را به صورتم چسباند . صورتم هنوز زبر نشده بود .
سرم را روی شانه هاش گذاشتم . درختان کاج پشت سرم ردیف به ردیف ایستاده بودند . به آقام نگاه کردم که داشت سیگارش را آتش می زد . بعد دوکلاغ آمدند وروی کاج بالای سرم نشستند .
از بغل مادرم پایین آمدم . صورتم زبر شد . انگار دوروز ودو شب باشد که آب برای گروهان نیاورده باشند ومن ریش را نتراشیده باشم .
هسته خرمایی پیدا کردم وبه طرف کلاغ ها انداختم . کلاغ ها قارقاری کردند واز روی کاج بالای سرم بلند شدندورفتند روی کاج بالای سر قبر نشستند .به طرفشان رفتم . کسی به من تنه زد . قاسم آقا بود . شوهر عمه پروین .
روی زمین دنبال هسته خرما می گشتم .هسته ای خیس ، روی زمین افتاد . چندشم شد . سرم رابلند کردم . عمو دستهایش رابه هم مالید وسیگاری از پاکت درآورد وگوشه لب گذاشت . دنبال کبریت می گشت . هوس سیگار کردم . گفتم نکند این جا هم مثل منطقه سیگارکشیدن ممنوع باشد . چانه زبرم را خاراندم . عمو کبریت نیم سوخته را روی زمین انداخت . حالا نگاهش روی احمد پسر عمه زهرا مانده بود که داشت با خاک ها بازی می کرد .
به مادرم نگاه کردم که همان طور سر جایش نشسته بود . دوباره صورتم صاف شد . رفتم کنارش ایستادم ،گفتم : " من می ترسم "
گفت : " این کثافتا خونوادتن مثل همن " .
گفتم : " یادته ؟ بعد این همه سال ؟ "
گفتم : " چرا نموندی ؟ من خیلی کوچیک بودم "
گفت : " اگه می موندم چکار می تونستم بکنم ؟ مگه تونستم از پس بابات بر بیام که از پس عموت ..."
دنبال آقام گشتم . دور از همه ، دور از من ومادر ، روی دوزانو نشسته بود و سیگار می کشید . پشت لباس سیاهش شوره زده بود . گفتم : " آقام برای تو سیاه نپوشید " .
گفت : " خاک بر سرش ! بلد نبود حفظ آبرو کنه " .
گفتم : " اما عمو همیشه بلد بود " .
عمو داشت به طرف آقام می رفت . خزیدم زیر چادر مادر . مادر گوشه چادر را به لب گرفت و نشاندم روی زانوهاش . یک نفر آن دورها آکاردئون می زد. گفتم : " من سازدهنیمو می خوام . همونی که خودت برام خریده بودی " واززیر چادرش بیرون آمدم .
آقام توی دستمالش فین کرد وبلند شد . دنبالش دویدم ،چانه ام را خاراندم وگفتم : " آقاجون ! هنوز نفهمیده ای چرا این طوری شد ؟ "
خاله ام دوباره جیغ کشید . به مادر گفتم : " کاش لااقل عمو نیامده بود " حالا آقام نشسته بود و با دست خاکها را جابه جا می کرد .کفشش آن قدرخاکی شده بود که رنگ مشکی آن پیدا نبود . حاج اکبر کنارش ایستاده بودوسیگار می کشید . رد انگشت آقام را تا لانه مورچه ها دنبال کردم . مورچه ها بزرگ بودند . گفتم : " مادر ! ازبس مرده خورده اند . نه ؟ "
تنم خارید . دست کردم توی یقه ام ومورچه بزرگی را درآوردم انداختم روی زمین . گفتم : " آقاجون ! مورچه ها از توی آستینت بالا نرن "
مادر دستم را گرفت وبه خودش چسباند . گفت : " ولش کن مردیکه رو "
گرمم شد . گفتم : "کی تو این گرما چادر می پوشه ؟ "
مادر اشکش را پاک کرد وگفت : " هنوز هم همون بچه سرتقی هستی که بودی "
گفتم : " هنوز یادته ؟ "
گفت : " کدوم مادری بچه اش یادش می ره ؟ "
گفتم : " کاش یکی می رفت سازدهنیمو از دژبانی می گرفت و می آورد "
صدای لااله الاالله می آمد . مادر گفت : " بلند شیم از سر راه ،دارن مرده می آرن " . گفتم : " توی منطقه همین جور جنازه بود که اززیر خاک بالامی آمد " .
رفتیم کنار کاج ایستادیم . به بالانگاه کردم . دو کلاغ آمده بودند و دوباره سرجای اولشان نشسته بودند . گفتم : " مادر چرا نموندی ؟ چه وقت رفتن بود ؟ " گفتم : " از وقتی تو رفتی من دیگه بزرگ نشدم "
مادر دستی کشید به صورتم و گفت : " قربونش برم ماشالا چه ریش و سبیلی به هم زده "
گفتم : " این مردهه جوونه ؟ "
دوباره به کاج نگاه کردم . یکی از کلاغ ها نبود . به آقام نگاه کردم که آن دورتر هسته خرما را تف کرد روی زمین . رفتم دنبال هسته وبرش داشتم . هنوز خیس بود . با انگشت توی خاک تازه هلش دادم . مادر آمده بود بالای سرم : " چکار می کنی بچه ؟ دستت کثیف می شه ".
آقام داشت سیگار می کشید . رفتم جلوش ایستادم وگفتم : " کاش زودتربازنشسته شده بودی " .
مادر گفت " ولش کن مردیکه رو ، خونه و پادگان که براش فرقی نداشت . مردونگیش هم فقط برای سربازای بچه سال بود " .
گفتم : " کاش می موندی من بزرگ می شدم ، سربازی تموم می شد ، منطقه تموم می شد ، می رفتم سرکار ، برای دوتاییمون یه خونه سوا می گرفتم "
پشت سر مادر ،عمو ته سیگارش را انداخت روی زمین و دستی به چانه اش کشید . داشت دنبال احمد می گشت . دست مادرم را کشیدم .
گفت : " کجا؟ "
گفتم : " می ترسم ".
گفت : " دیگه نترس من این جام "
گفتم : " می ترسم اون ها ندونن که تو این جایی . اون وقت ..."
خاله ام دوباره جیغ کشید . گفتم : " یه سری به خواهرت بزن . گناه داره "
هنوز هم کلاغ دومی روی شاخه تنها بود . خاله ام داد زد : " کجا فرستادین این جوون معصوم رو ؟ "
خواستم بروم بین زن ها که مادر دستم را گرفت : " حیا کن بچه ! تودیگه بزرگ شده ای " گفتم: " توی این همه سال فقط خاله ام بود که به دادم رسید "
گفت : " عجله نکن مادرجون ! بذار خوب خودشو خالی کنه "
گفتم : " کاش رویا هم آمده بود " . مادر خودش را زد به نفهمیدن و رفتم طرف آقام .از کنار پاش هسته ای را که تف کرده بود ومن توی سوراخ فرو کرده بودم ، درآوردم . دور هسته را خاک گرفته بود . کلاغ هنوز هم همان جا بود . اول خواستم به منقارش بزنم اما هسته را که پرت کردم پایین آمد وافتاد روی سر عموم . دویدم پشت چادر مادر قایم شدم . مادر گفت : " خجالت نمی کشی مرد گنده "
گفتم : " من هنوز بچه ام "
گفت : " اگه بچه بودی که نمی فرستادنت خدمت "
گفتم : " تقصیر رویا شد . اگه قبول کرده بود که خودم با پای خودم نمی رفتم "
گفت : " رسم دنیا همینه دیگه "
گفتم : " رفتی و ندیدی عمو چه بلایی می خواست سرم بیاره "
گفت : " نگاش کن مردیکه رو . داره با چشماش بچه مردم رو می خوره "
رفتم کنار احمد وزیر گوشش گفتم : " چرا این جا ایستاده ای ؟ برو پیش مادرت " . نگاهم نکرد . یکی خواباندم زیر گوشش. گریه اش گرفت و رفت بین زن های چادرمشکی . مادر داشت می خندید . از دور انگار شانه هاش می لرزید . خم شدم روی زمین دنبال مورچه ها بگردم که کسی با پارچه سیاه آمد . نمی شناختمش . بلند شدم . پارچه را روی قبر پهن کردند و دور تا دورش را سنگ گذاشتند . خندیدم و رفتم کنار مادر . مادر گفت : " حیاکن بچه ! چرا می خندی ؟ "
گفتم : " آخه باد کجا بود که بخواد پارچه رو ببره ، مگه این جا منطقه ست که از اون بادهای جهنمی بیاد ؟ "
مادر گفت : " زشته ! تو مراسم نخند " بعد چادرش را جمع کرد و زیر لب فاتحه خواند . دستم را کشیدم روی کشاله ران سمت راست و ماه گرفتگی را لمس کردم . ماذر هنوز داشت فاتحه می خواند . گفتم : " اگه به ماه نگاه نکرده بودی ، این طور نمی شد "
مادر لبش را گاز گرفت و رو به قبر فوت کرد . گفتم : " مادر چرا نمی خواهی بفهمی ؟ به خاطر همین ماه گرفتگی بود که تو منطقه شهره خاص و عام شدم "
مادر چشم غره ای رفت وگفت : " مگه نمی بینی دارم فاتحه می خونم "
سرم رابالا کردم . شاخه خالی بود . دنبال کلاغ ها گشتم . هیچ کدام نبودند . گفتم : "دیدی مادر اون یکی هم رفت " کسی تنه زد . افتادم روی قبر و آرنجم در خاک تازه فرو رفت . مادر گفت : " صبر کن مادرجون !یه کم دیگه که بگذره ، دلت برای همین تنه زدن ها هم تنگ می شه "
گفتم : " همین حالاش هم تنگ شده بود " و لباسم را تکاندم . بعد رفتم جلو و آرام پارچه سیاه را بالا زدم ،جایی را که سایه کاج افتاده بود ، با انگشت سوراخ کردم و ته سیگاری را درآن فرو بردم .وقتی دیدم که مادردارد می آید ،خاک ها را دور و برش ریختم . مادر خندید . گفتم : " چرا می خندی ؟ "
گفت : " بچه شده ای ؟ "
دوباره به شاخه خالی نگاه کردم . از دور صدای آکاردئون می آمد . گفتم :" اگه دژبان گروهان سازدهنیمو نمی گرفت ،این طوری نمی شد "
مادر گفت : " این قدر به گذشته فکر نکن "
گفتم : " از حالا به بعد ما فقط با گذشته زنده ایم . نه ؟ "
گفت : " اگه بخوای به گذشته فکر کنی پیر می شی "
گفتم : " پس این صدای آکاردئون از کجا می آد ؟ "
گفت : " خدا به دور ! تو مراسم عزا صدای آکاردئون کجا بود؟"
گفتم : " چکار کنم ، دست خودم که نیست " و شروع کردم به آواز خواندن . مادر یکی زد پس گردنم و گفت : " خجالت نمی کشی بچه ؟ آدم تو مراسم که آواز نمی خونه"
چیزی نگفتم . صدای قارقار کلاغ آمد . همان دو کلاغ دوباره سر جای اولشان نشسته بودند . گفتم : " همون دوتا کلاغ قبلی هستن . نه ؟ " بعد گفتم کاش نشانی از آن قبلی ها داشتم . کاش ماه گرفتگی ،چیزی داشتند که می توانستم پیدایشان کنم .
مادر گفت : " باز هم دنبال دردسر می گردی ؟ "
گفتم : "اگه اون ماه گرفتگی نبود که سرگروهبان نمی تونست اون طور بین سربازها مسخره ام کنه . نمی تونست بره واز خودش قصه سر هم کنه ؛حرفدربیاره " .
گفتم : " این آخری سه ماه حموم نرفتم . چون حموم صحرایی بود ... درندشت ...همه جاتو می دیدن "
پسرکی ظرف خرما به دست رد شد . دنبالش دویدم . گفتم : " آقاپسر ! لطفا یه خرما بدین " . پسرک نگاهم نکرد . مادر داشت می خندید . حرصم گرفت . دست دراز کردم تا تو سینی خرما بردارم که پسرک ظرف خرما را برد طرف عموم . از بین همه دویدم وپشت کاج بالای سر قبر قایم شدم وصبر کردم تا عمو هسته را تف کند روی زمین و من برش دارم .
هسته هنوز خیس بود . آستین پیراهنم را پایین آوردم و هسته را برداشتم .
گشتم دنبال کلاغ ها و منقار کلاغ سمت راستی را نشانه رفتم . این بار هسته به شاخه خورد و هر دو کلاغ بلند شدند . مادر آمده بود کنارم . گفت : " بچه مگه آزار داری ؟ "
کسی چیزی می خواند . خاله ام باز جیغ کشید . گفتم : " مادر ! منطقه رو بلدی ؟ " گفت : " عموت هم سربازیش رو همون جا بود " وباگوشه چادر،کنار چشم را پاک کرد . گفتم : " اما عمو که روی پاش ماه گرفتگی نداشت تا براش حرف دربیارن و اون هم مجبور بشه نصف شب ، اسلحه وهمه چیزش رو بذاره و از پشت سنگرا ، از بالای سیم خاردارفرارکنه ،رو به خرمشهر ، و اون ها هم با تیر بزننش "
مادر دوباره داشت فاتحه می خواند . صدای آکاردئون می آمد . فکر کردم باید آهنگ را بشناسم و سعی کردم آن را از حفظ بخوانم . گفتم : " مادر ! درست می خونم ؟ " مادر گفت : " باید لین ولاالضالین رو بکشی "
لباسم خاکی شده بود . فکر کردم باید پشت لباسم ، شوره هم زده باشد . مادر گفت : " پدرسوخته باهمون لباس خاکی ... تو خونه ..."
گفتم : " کاش منو نزاییده بودی "
مادر بغلم کرد . ماچم کرد . گفتم : " نه مادر ! چرا حرف دلتو نمی زنی ؟ "
خندید : " بچه به این فسقلکی می گه چرا حرف دلتو نمی زنی ...الهی ! ...کاش بودم و بزرگیتو می دیدم "
گفتم : " اگه بودی چکار می کردی ، با منطقه ... با بی آبی هاش ... باهوای گرمش ... با گرهبانا ... باسربازا ... "
گفت : " مگه با بابات چکار کردم که با ... "
بوی گلاب می آمد . داشتند روی پارچه سیاه گلاب می ریختند . بعد عکسی را آوردند و گذاشتند بالای سر قبر . گفتم : " جوونیای آقامه ؟ " یکی داشت روبان سیاهی را گوشه قاب عکس می چسباند . گفتم : " من هم از همین می ترسیدم که بشم مثل جوونیای آقام "
مادر داشت گریه می کرد . گفت : " رسم دنیا رو می بینی ؟ حالا مجبورم مثل غریبه ها بیام دیدن پسرم ... اون هم این جا ...توی این قبرستون ... "
گفتم : " خوب شد تو منطقه نیومدی وگرنه راهت نمی دادن . باید کلمه عبورمی دادی " و نشستم روی زمین و سرم را گرفتم بین دو تا پام . دستم رفت روی ماه گرفتگی . گفتم : " کاش لااقل گلوله را زده بودند این جا تا تو غسالخانه ، کسی نگاش به این ماه گرفتگی نیافته "
مورچه ها داشتند از سوراخ کنار پام بیرون می آمدند . انگشتم را توی سوراخ کردم . دستم سوخت . بلند شدم و با لگد روی سوراخ کوبیدم . مادر دستم راگرفت و گفت : " دوست داری یکی خونه تو خراب کنه ؟ "
پام را روی زمین کوبیدم و داد زدم : من سازدهنیمو می خوام " . خاله ام زبان گرفته بود . من دوباره داد زدم : " من سازدهنیمو می خوام " مادر دستم را گرفت و کشید . خواستم دستم را از تو دستش بیرون بکشم ، نشد .
دور جمعیت چرخیدیم . آقام داشت سیگار می کشید . عمو هسته خرمایی را روی خاک تف می کرد . موهای سبیلش یکی در میان سفید شده بود . خاله دست ها را رو به آسمان بلند کرده بود . داد زدم : " خاله ! رویا چرا نیومد ؟" آقام پا گذاشت رو سوراخی که با هسته خرما پر کرده بودم . مادر گفت : " هیس ! " حالا رو به روی شاخه های خالی بودیم ومن هنوز مورچه ها را می دیدم که از کنار پای آقام رد می شدند و از سوراخ پایین می رفتند .
0 Comments:
Post a Comment
<< Home