داستانی در مجله شوکران
به همین سادگی
باید ساده بود . آن قدر ساده که مثلن اگر در یک عصر بارانی دستی از پشت ، محکم شانه ات را گرفت ، فکر کنی دوستی قدیمی ست که تو را به جا آورده و آن وقت شرمنده بشوی که از گرمای دستش نمی توانی نامش را به یاد بیاوری .
اما اگر محکم تر از چند لحظه پیش شانه ات را فشار داد،باز هم باید ساده باشی . آن قدر ساده که بگویی:اگر برگردم چه کسی را می بینم و کدام ترانه از خاطرات گذشته کلمه کلمه و نت به نت در گوشم تکرار خواهد شد ؟این جاست که همین سادگی می شود بهترین بهانه برای ورق زدن خاطرات گذشته . مثل همین بارانی که می بارد و هر قطره خاطره ای را پیش چشمت زنده می کند . مثلن عصری بارانی را که راه می روی و تند هم می روی و بعد خرمن خیس موهایی ، که از از زیر دستمال آبی بیرون افتاده ، درچندقدم جلوتر از تو میخکوبت می کند و آن وقت تو آن قدر آرام می روی تا فاصله ات با آن خرمن خیس ، ثابت و یکدست بماند . همین طوری هاست که از قطرات باران خاطره ای زنده می شود ، جان می گیرد و خودش را روی همین آسفالت ، جلو تو پهن می کند . حالا می خواهد این آسفالت، "خیابان سیدعلیخان" باشد یا محوطه ترمینال اتوبوس ها.
اما من می گویم می توان از این هم ساده تر بود و مثلن هیچ ارتباطی میان این فشار دست و آن روز بارانی ندید . اصلن چه ارتباطی می تواند باشد میان این دست که از پشت سرشانه های خیس کتت را می فشارد با آن دست که آن روز از عقب شانه های خیست را گرفت تا سرعت قدم هات کمتر از آنی بشود که شده بودو بعد نقش زمین شده بودی و گوش هات نمی شنید که صاحب آن دست ها ، وقتی شانه هات را محکم گرفته و تکان می دهد چه می گوید اما خرمن خرمایی موها دور می شد و تو مانده بودی و خیسی آسفالت خیابان "سیدعلیخان"و بارانی که تند می بارید و شاید ساده می بارید . چون حالا هر چه فکر می کنم می بینم از آن باران ، هیچ نمانده مگر خطوط کج و معوج روی شیشه ماشین های گازوییلی و کتاب هایی که زیر بغل خیس شده بود و من خیلی ساده آن ها از یاد برده بودم .
مثلن از یاد برده بودم که وقتی باران تمام شد و صاحب آن دست ها ، تمام حرف هاش را زد و رفت ، دیگر از آن خرمن خرمایی موها خبری نبود و حالا که چندین سال از آن عصر بارانی گذشته ، خیلی ساده ، فقط با یک چمدان خیس از باران ، دوباره یاد آن عصر بارانی زنده می شود . حالا اگر این موهای خرمایی زیر آن دستمال آبی نیست که اهمیتی ندارد یا اگر اصلن چشم ها همان چشم های تیله ای سرد نباشند که فقط برای یک لحظه به عقب برگشتند ، آن هم به هوای شنیدن صدایی که خبر از سقوط می داد . مهم این است که حالا در این ترمینال ، از پشت سر ، خرمن خرمایی موها بیرون افتاده . این است که می گویم می توان ساده بود و خیلی ساده ، همین فشار دست از پشت را ساده تر از آنی فرض کرد که هست .
مثلن می توان خیلی ساده به یک پاییز قدیمی سفر کرد و چمدانی قرمز را به یاد آورد که دانه های درشت باران بر دسته و دو قفل فلزی آن نشسته . باز هم اگر صاحب چمدان را به یاد نیاوری مهم نیست . مهم چمدانی قرمز است که امروز هم می رود و در فضایی پر از دود اگزوز و گازوییل ، در صندوق چرب اتوبوسی زهواردررفته ، جا می گیرد و بعد رد باران است که روی شیشه کثیف اتوبوس می ماند .
خیلی ساده هم می شود عینک شیشه گرد آن روزها را از یاد برد یا مثلن کتاب ها را که هنوز زیر بغل جا خوش کرده اند و قطره های آب که از جلد پلاستیکی سوراخ می گذرد و مقوای جلد راخیس می کند و می رسد به حاشیه کتاب یا شاید هم اول حاشیه کتاب خیس می شود و خیسی جلد مقوایی از آن جاست . مهم نیست . می شود به سادگی فراموشش کرد . گفتم که . مهم چمدانی قرمز است که می رود بی آن که صاحبش برگردد و نگاه کند که مثلن تو هم هستی و حالا درست است که آن طرف تر ایستاده ای و سیگار دود می کنی ، درست است که لابه لای این همه دود اگزوز به دید نمی آیی اما هستی و اصلن هم نیامده ای که بگویی که : نرو . فقط آمده ای که باشی . همین . وگرنه رفتن که مهم نیست .
اما باز هم می شود ساده تر از این ها بود و فشار دستی از پشت را نشانه ای از یک یادآوری مرسوم دانست که مثلن : فلانی کجایی؟ یا : من خوبم . تو چطوری؟ بی آن که بخواهد نقبی به گذشته زده شود یا باز کتابی روی زمین ولو شود یا شیشه گرد عینکی بشکند یا زیر بغل کت چهار خانه ای جر بخورد و صدای مادر در خانه بلند شود که :"دوباره کتت رو پاره کردی؟" و تو پیش خودت بگویی :دیگر کت نمی پوشم ، حتی اگر زیر باران سرما بخورم و بعد بغل دستی ات در نیمکت آخر کلاس بگوید :"بدون کت ژستت چیزی کم دارد ".
نه . می شود خیلی ساده برگشت و به هر کسی که دست خود را روی شانه راستت گذاشته و فشار می دهد سلام کرد، بی آن که بخواهی چشم در چشمش بیاندازی . مهم این است که کبریت خیس را از جیب کت در بیاوری و یکی یکی آن قدر کبریت بزنی تا بالاخره یکی بگیرد و بعد بیاوری جلو تا او که سرشانه خیس کتت را فشار می دهد ؛ سیگارش را روشن کند و بعد تو ساده ، خیلی ساده ، آن طرف تر ، لا به لای بوی دود و گازوییل دنبال چمدان قرمزی بگردی که نیست .
0 Comments:
Post a Comment
<< Home