Friday, August 31, 2007

این‌روزها


خسته‌ام. مثل همه‌ی شما خسته ام. از فروردین می‌خواهم مجموعه‌ داستان دوم را بچینم اما نمی‌شود. داستان‌ها مشخص شده، مشغول ویرایش و بازنویسی هم شده‌ام اما به این فکر می‌کنم که "نفس‌تنگ" از زمستان پارسال منتظر مجوز است و همین‌طور دست می‌گذارم روی دست و باز می‌نویسم. در این وبلاگستان هم که می‌چرخم خبر خوشی نیست. کاسه‌ی گدایی هم که دست بگیری نیست. بعد از خاطره‌ شدن قابیل نوبت به جن و پری رسید و بعد هم مرور. از خستگی‌ست می‌دانم. روزگار خسته می‌کند و تلخ. دوستان دیگر هم یکی یکی خسته می‌شوند و پنجره‌ها را می‌بندند و آن‌ها هم که هستند جز از روزگار سخت خود نمی‌نویسند. این را هم خوب می‌فهمم. به خودم می‌گویم سال بلواست انگار و همان سایه‌ی دراز است که تا این‌جا کشیده و انگار حسینا... نه. آیدین سرنوشت ماست انگار و یعقو ب باید در منتهی الیه سلسله جبال زاگرس محاکمه شود. چه خوش‌بین بودم که فکر می‌کردم ماجرا ختم به خیر می‌شود. بیچاره نویسنده! مهم نیست. حنظل است این انگار و کاتب به وصف آن ابتدا کرده است:
"...گفته اند وقتی آمد و نشست تلخ بود. تلخی را از صدای فنرها فهمیده بودند. ما تلخ نمی‌شویم. تلخی آدم را ما از دستی که بر دسته ی صندلی می‌گذارد می‌فهمیم و تلخ‌ترش می‌کنیم...." (خانه روشنان، گلشیری)
اما بودن ما هم در این وبلاگ انگار اعتیاد شده. مثل نگاه‌داشتن خانه‌ای قدیمی‌ست که دل‌ات نیاید بولدوزر بیاندازند و خرابش کنند. بالا آمدن این لینک شده مثل زنده‌مانی ما که شاید از این پنجره‌ی رابطه به قول فروغ ... چه می‌دانم... می‌نویسم. اما دستم نمی‌رود که روی کلمه‌ی Publish کلیک کنم. هرچه را نوشته ام پاک می‌کنم و... چه می‌دانم. شاید همان اعتیاد قدیمی‌ست که وامی‌داردم تا هر از گاهی شعری بگذارم و... نمی‌دانم. حس می‌کنم سایه‌ای هست که تا این‌جا کشیده شده. سایه ای که تلخ می‌کند آدم را. وامی‌داردت تا بایستی و... همین. بایستی.
"روبه روی هم پشت آن میز نشستند.شاعر آن‌جا و هم‌سایه‌ی ما این‌ طرف. خیال بود شاعر، سایه ی او بود که روزی مرده بود. گله‌های هرچه رفته را با هم معوضه می‌کردند. موهای بلند شاعر خیس بود و هم‌خانه ی بوی کافور. موی به خیال آمده اشک اگر ببندد خیس‌اش می‌گوییم. حنظل بود حرف‌هاش. می‌گفت: تا در عکس بیافتند زیر تابوت را می‌گرفتند..." (همان‌جا)
اما این تابوت انگار هیچ مشایعت کننده‌ای ندارد.










norah moosavinia (85.185.226.50)
با سلام ! از شما براي خواندن داستاني از مجموعه ي ماليخولياي آريون دعوت ميكنم . اميدوارم مرا از نظر ارزشمندتان بهره مند كنيد . منتظر حضور ارزشمند شما هستم . با تشكر بسيار . نورا موسوي نيا
4 septembre 2007, 10:21:59
LikeReplyEditModerate
norah moosavinia (85.185.226.50)
... چه مي‌شد اگر اين بحران نوشتن و خستگي و تلخي روزهاي مكرر دست از سر ما برمي داشت ... هميشه فكر كرده‌ام همواره غمي پنهان بوده در قلب مشتعل كساني كه مي نويسند و تمام روز با كلمات بازي ميكنند ... غمي كه هماره بزرگ و بزرگ تر مي شود تا جايي كه آدم ديگرمي‌بيند تحملش را ندارد و به ناگهان همه‌چيز در هم خرد مي شود و آدم درهم مي‌شكند ... خسته ... بله خسته ... خسته از تكرار مشوش كلمات بر كاغذ ... خسته از مركب سياه پخش شده بر اوراق سفيد ... از خيره شدن در خلائي تهي ... و اين خفقان عظيم فكري ...
نمي‌خواهم سست و لغزان در راه خود سقوط كنيد و از ادامه راه باز بمانيد بلكه مي‌خواهم همچنان پايدار و استوار باشيد و پژواك عبور كلمات من تسلي و مايه دلگرمي شما باشند ...! نمي‌دانم دست قلم حقير بنده را چگونه مي‌يابيد ... اما همين چند سطر ناقابل را به عنوان هديه‌اي ناچيز در اين اوضاع سخت و خفقان آلود از من بپذيريد . باشد كه من نيز شايد ... روزي ... در قعر مغاكي تاريك به حمايت و دلگرمي واژه‌هاي شما نياز داشته باشم . نورا موسوي نيا
2 septembre 2007, 03:55:11
LikeReplyEditModerate
مهران بقايي (80.191.228.150)
آري اينچنين است برادر
1 septembre 2007, 20:20:21
LikeReplyEditModerate
پونه بريراني (217.219.167.2)
نه، انگار ندارد
1 septembre 2007, 00:00:54
LikeReplyEditModerate
عصر آدینه (217.219.225.4)
عصر آدینه به روز شد.
www.asreadine.ir
31 août 2007, 23:42:56
LikeReplyEditModerate




0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت