Friday, May 16, 2008

کجا می‌روید آقای رضایی؟

خلیل رضایی امروز ساعت ده صبح در سن هفتاد و هفت سالگی تمام کرد. زندگی را با همه‌ی زشتی‌ها و زجرها و شاید هم زیبایی‌هاش گذاشت و رفت. خلیل رضایی از بهترین دوستان من بود که نه نویسنده بود و نه شاعر اما از آن انگشت شمار آدم‌هایی بود که با خوانش خود شعر و داستان را اعنبار می‌بخشند. من همان سال‌ها داستان موریانه‌ام را به او تقدیم کردم. (در سایت گذرگاه درآمده. لینک‌اش را ندارم بدبختانه). با وجود سال‌ها رنج و زندان و سه بار به یغمارفتن کتابخانه‌اش باز هم سرحال بود. همیشه حرفی تازه برای گفتن داشت و هرروز نگاهش جور دیگری بود. همین هفته ی پیش بود که با سیامک پسرش صحبت می‌کردم. (از مردمان آن نسل هریک سیامکی دارد.) می‌گفت قلبش از انبساط و انقباض خسته است. با خودش که صحبت کردم گفت: حالا راضی هستی؟ مجال نق زدن نبود دیگر. باید بعضی وقت‌ها دروغ بگویی حتی اگر بدانی طرف مقابل هم می‌فهمد بوی گند دروغ را و حتی اگر او خود هم بخواهد دروغ بشنود.
دفتری دارم از او که سال‌ها پیش به من هدیه داده. از آن دفترهای قدیمی که حاشیه‌اش مثل کتاب مقدس قرمز است. دفتر پر است از خاطره و داستان و ترجمه که در زندان آبادان در دهه‌ی سی از خود و دیگران نوشته. اول دفتر نوشته برایم: "مجموعه خاطرات دوران جوانی که توسط مرحوم محمدعلی صفریان، جناب آقای صفدر تقی‌زاده و جناب آقای نجف دریابندری ترجمه گردیده و این بنده آن‌را پاک‌نویس و سال‌ها نگهداری نموده‌ام به خاطر یادگار دوران جوانی به دوست گرامی آقای مهدی مرعشی تقدیم تا از آن نگهداری و ضمناً خاطره‌ای ضایع نگردد و از آن باقی بماند. امید است که ایشان این هدیه‌ی کوچک را بپذیرد. با تقدیم احترام – خلیل رضایی"
و من این‌بار هم نمی‌روم تا زیر تابوتی را بگیرم که می‌گوید آقای رضایی دیگر نیست. تا بخواهد زور چپانم کند که یکی دیگر هم رفته و من باید از سر این قبر به سر آن یکی بروم. هرکدام در جایی. او هست و جایی همین حوالی نفس می‌کشد. با کتاب‌هاش که همچنان می‌خواند و آن صدا که می‌گوید انسان تجسم ایمانی‌ست که تا آخر سرپا نگه‌اش می‌دارد چه باشد و چه نباشد. اما دلم گرفته امروز. به یادش می‌آورم که نشسته کنار کارگاه کوچکش و کتابی در دست دارد. می‌روم جلو. از بالای عینک نگاهم می‌کند. می‌گوید: "ها... چه عجب از ای ورا؟" از کارگاه آهن‌گری‌اش فاصله‌ای نیست تا لین یک احمدآباد. تا کافه‌ی موسیو سورن. می‌گویم: "حالا کجایید آقای رضایی؟"





فرهاد
سلام
عجیبه. تمام این آدرس هایی که دادی من هم دیدم ایشون رو. کارگاه احمدآباد. آهنگری. نگاه کردن از بالای عینک. اون آقایی که من سالها پیش بازرس جوشش بودم لاغر و کمی قد بلند بود..نمیدونم خودشه یا نه...اما حس غریبیه.نمردن!!! شاید برگشتم ایران یه سر برم احمدآباد. شایدم چیزی نوشتم برای کسی که نمرده. برای نمردن

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت