کسی نیست
کسی نیست
در کوچه کسی نیست. مردی که فکر میکند قهرمان داستانی ست که دارد نوشته میشود، پشت در مینشیند.از کوچهها نور به بیرون میتابدو کوچه را، دستکم جلو خانه را روشن میکند. مرد به سروصداها گوش نمیدهد. میداند اگر داخل خانه بشود ماندگار خواهد شد.از ماندگارشدن بدش میآید. ترجیح میدهد همینجا بنشیند و و قت را بگذراند. تا کی؟ نمیداند. شاید تا وقتی این داستان به پایان برسد
اگر کسی از او بپرسد چرا اینجا نشستهای پاسخی ندارد. او این جا نشسته است. تنها واقعیت مسلم همین است. برای همین به کسی که این سؤال را از او پرسیده فقط نگاه میکند. همین و میگذارد در حسرت پاسخی از او لحظهها را بشمارد. چقدر خوش خیال! خودش هم میداند. جدای از این کلمات او چه ارزشی دارد که کسی بخواهد در انتظار پاسخش، هر چه باشد، لحظه و ثانیه و از این جور چیزها را بشمارد
از داخل خانه صداهای جورواجوری میآید. لابد کسی در خانه بحث سیاسی راه انداخته که کسی بلند میگوید: "آقای ناظمی! شما دیگه دست مبارک را از رو سر سیاست کنار بکشید."
مرد سیگاری نیست. به عمرش به سیگار یا چیز دیگری لب نزده. سالها پیش در خوابگاه دانشجویی وقتی دوستانش لبی تر میکردهاند، بفرمایشان را محکم و قاطع رد کرده. میداند اگر حتی جرعه ای بنوشد همه چیز را خواهد گفت. بیشتر از همه از این میترسد که از گذشته حرف بزند. می دانید. "گذشتهی من خیلی جالب نیست. به کار داستان نمیآید. " بیخود نیست که نویسنده را واداشته تا او را تنها در این لحظه بنویسد: نشسته بر پلههای جلو خانه ای که تنها خانهی روشن این کوچه است. خانه ای که یکباره برق آن قطع میود. "نفوس بد زدم انگار."
زنی جیغ میکشد. گوشهاش تیز میشود. باید بداند ناظمی کجاست. آیا این قطع برق را به اوضاع سیاسی کشور نسبت میدهد؟ آنوقت داد همان نفر مقابل که به او گفته بود دست مبارکش را ازرو سر سیاست بردارد درخواهد آمد. اما انگار قطعی برق فقط در همین خانه است. چون چند خانه، درست پنج خانه آن طرفتر پنجرهی کوچکی روشن میشود. معلوم است که نور شمع یا حتی روشنایی گازسوز نیست. در این کوچه از علمک گاز خبری نیست. برای لحظهای فکر میکند جاش را عوض کند و برود جلو همان خانه بنشیند. دلش میخواهد بر خلاف اینجا که پشت به خانه نشسته و حتی سربرنمیگرداند که نگاهی به پنجرهها بیاندازد، با نگاه پردهی آن پنجرهی کوچک را کنار بزند و داخل را خوب تماشا کند
نمیداند پشت پنجره چه خواهد دید. جوانکی که نشسته دود چراغ میخورد و مثلا با قلممو چیزی میکشد بر کاغذ یا بوم، یا دختری که در حال تعویض لباس و آماده شدن برای خوابیدن است. اگر اینجور باشد که باید شتاب کند. هر لحظه ممکن است دختر دامن لباسخواب را مرتب کند، خرمن موها را پشت بریزد و و برود در رختخواب دراز بکشد. البته که قبل از خواب چراغ را خاموش خواهد کرد و او مجبور خواهد شد که به خیال پناه ببرد و در عالم رؤیا با دختر نظربازی کند
با این همه او باید اینجا بنشیند. پشت به همین پنجرههای خاموش. صدای ناظمیست انگار: "نگفتم؟ نگفتم این جا توطئه ای در کاره؟" و صدای مقابلش: " کدوم توطئه ناظمیجان؟ به جای این حرفها اون فندکتو بده تا برم شمعو روشن کنم." حالا میتواند صدای زن را هم بشنود:" کاش قبل از اینکه برقا بره رفته بودیم." و ناظمی: "خوب حالا میریم." و زنش: "حالا دیگه نمیشه .شاید شک کنن."و صدای مقابل ناظمی: "بفرمایید این هم شمع. کلی گشتم تا پیداش کردم." و پشت پنجره کمی روشن میشود
مرد میداند که این داستان دود سیگار را کم دارد. کسی که نشسته پشت پنجره باید سیگاری در دست داشته باشدو با هر پک خاطرهای را در ذهن زنده کند. با پک اول به یاد بیاورد که پشت پنجره ای تاریک، در شبی تاریکتر، مردی جنازهای را که سینهاش با گلوله سوراخ شده بود بر دوش گذاشته بود و در جستجوی کسی بود تا او را به گورستان قدیمی شهر برساند. پک بعدی به یادش میآورد که این صحنه باران را کم دارد. باید آب از سر وروی مرد و جنازه ای که بر دوش گرفته بچکد. مرد باید بترسد گشت پاسبانهای نیمهشب. و باران باید تمام خون سینهی جنازه را بشوید و با خود ببرد. و مرد برود و مرد برود و او در دود سیگار، رفتن مرد را تماشا کند. اما او سیگار نمیکشد تا این جا نشستنش تنها حضور قاطع امشب باشد.
سر را میگذارد رو زانو و فکر نمیکند حالا در غیاب روشنایی برق اهل خانه چه میکنند. صدای زن میگوید: "نیست." و ناظمی می پرسد: "چی نیست؟" و زن: "گوشوارهام" و ناظمی: "پس چی شد این برق؟" و مقابل ناظمی میگوید: "تأمل بفرمایید جناب ناظمی. زنگ زدهام . الانه که مأموران ادارهی برق از راه برسند." نبازد خودش را ناظمی. زن میگوید: "اگه پیدا نشه چی؟" مقابل ناظمی میگوید: "این فرمایشا چیه سرکار خانم؟ مگه می شه؟" و زن آرامتر میگوید: "یادگار مرحوم مادربزرگم بود. سر سفرهی عقد بهم داد. تو یادته ناظمی؟"
ناظمی لابد حالا سیگارش را روشن کرده. نور شمع آنقدر نیست که بیافتد پیش پای مرد. مرد همچنان در تاریکی نشسته. پرهیبش هم از دور پیدا نیست. دنبال هیچ ستاره ای هم در آسمان نمیگردد. میداند کار بیفایدهایست. درست مثل ایناست که بخواهد خیال آن شب بارانی را از ذهن پاک کند. اما با این همه سعیاش را میکند تا فکر کند که اصلا هیچ شبی در این شهر باران نباریده یا دستکم آن شب، شبی صاف بوده گیرم با ابرهایی پراکنده در آسمان اما همینقدر که بگوید: آنشب ، انگار تأیید کرده که "آنشبی" هم وجود داشته و او از پشت پنجرهای تاریک مردی را دیده که با جنازهای بر پشت دنبال کسی میگردد که او را تا گورستان شهر برساند. حتما آن شب را که به یاد بیاورد ناچار میشود به این هم فکر کند که از خانه بیرون زده بوده. بی چتر و بیبالاپوش و گذاشته باران، همهی جانش را خیس کند و راه افتاده دنبال آن مرد. بنابراین بهتر است نگوید که آن شب بارانی در کار نبوده. بهتر است هیچ نگوید . فقط سر را بالا بیاورد و پنج خانه بشمارد و ببیند که چراغ هیچ پنجرهای در آن خانه روشن نیست
فقط سر را بالا بیاورد و پنج خانه بشمارد و ببیند که چراغ هیچ پنجرهای در آن خانه روشن نیست.........این تیکه رو خیلی دوست دارم!!محشره. . ..fani Homepage 02.20.06 - 7:20 pm #
سلام آقای مرعشیاز بابت کامنت ممنوندرسته که دیگه وقت نوشتن نداریم ولی من باز هم به اینجا میآم تا داستانهای زیباتون رو بخونم.وبلاگ نوشتن اگه هیچی برامون نداشت، حداقل تونستیم دوستانی مثل شما پیدا کنیم و این برامون خیلی ارزش داره.Alireza Homepage 02.24.06 - 10:15 pm #
اولا نگران نباش.كارهايت خوب است.نفس تنگت را خواندهام و مي دانم كتر هاي خوبي دارد اما مچاب كردن ديگران به خصوص آن هايي اول مي خواهند مغزت را اسكن كنند و بعد تو را به شكل اسكن ببينند يك كم كه چه عرض كنم سخت است.عنايت بفرماييد كه اسكن اول و دوم يك جور تلفظ نمي شود.به هر رو برايت آرزوي سلامت دارم اسدالله امرايي Homepage 02.27.06 - 1:40 pm #
سلام. داستان خوبی بود. کشش لازم را داشت. شتاب آن هم خوب و کافی بود. اما آخرش... نفهمیدم مهدی عزیز داستان به کجا رسید و چه طور شد. باید یک بار دیگر بخوانمش. تو هم این طور فکر می کنی؟ به امید روزهای روشنامیر مهاجر Homepage 02.28.06 - 6:33 pm #
با سلام وخسته نباشيدمن مدتي است داستان مي نويسم وخيلي دوست دارم كسي داستان هايم را نقد كندبه وب من هم سري بزنيدونظرتان را درباره داستان هايم بگويييد.فاطمه علي زاده Homepage 03.01.06 - 9:43 pm #
0 Comments:
Post a Comment
<< Home