نیکولا کوچولو
Le petit Nicolas نیکولا کوچولو را تابستان سال گذشته خواندم و لذت بردم. هم از حادثههای کتاب که عجیب آشنا بود و هم از اینکه میدیدم میشود به فارسی درآوردش و به زبان نوجوانیهامان نوشتش. برگرداناش مهرماه پارسال تمام شد اما از آنجایی که لااقل حالا امیدی به چاپش ندارم و اصولاً امید داشتن در این ملک کار احمقانهایست برگردان فصل آخرش را میگذارم اینجا. خوشحال میشوم اگر نظرتان را هم بنویسید.
این را هم اضافه کنم که ژان ژاک سامپه یکی از نویسندگان کتاب متولد 1932 است در بوردو و یکی از مطرحترین طنزنویسها سناریستها و کاریکاتوریستهاست. نیکولا کوچولو را با همکاری آن یکی نویسندهی کتاب که رنه گوسینی باشد و متولد 1926 در پاریس و نویسنده و سناریست و نقاش در سال 1954 آغاز میکنند و تا 1964 این روایتها را ادامه میدهند و نیکولا کوچولو از محبوبترین شخصیتها میشود. محبوبیتی که هنوز هم ادامه دارد.
خانه را ترک میکنم
من از خانه رفتم. داشتم در سالن بازی میکردم و واقعاً بچهی عاقلی بودم . بعدش خیلی ساده چون جوهر را روی فرش نو ریختم مامان آمد و دعوام کرد. خوب، من هم زیر گریه زدم و به او گفتم که خواهم رفت و آنها دلشان برای من خیلی تنگ میشود و مامان گفت:"خوب، خیلی دیر شده باید برم خرید کنم" و رفت.
من رفتم بالا به اتاقم تا هرچیزی را که برای ترک خانه نیاز داشتم بردارم. کیف مدرسه ام را برداشتم و ماشین کوچک قرمزی را که عمه اولگی بهام داده بود، لوکوموتیو فنری با واگنهای حمل کالا که برایم از تمام واگنها همین یکی مانده بود، بقیه ی واگنها شکسته بود و تکهای شکلات که برای عصرانه نگه داشته بودم (همه) را در کیف گذاشتم. قلکم را هم برداشتم کسی چه میدانست. حتماً به پول نیاز پیدا میکردم و رفتم.
شانس آوردم که مامان آنجا نبود. اگر بود حتماً نمیگذاشت خانه را ترک کنم.یک دفعه در خیابان شروع کردم به دویدن. مامان و بابا خیلی ناراحت میشدند. من بعدها وقتی آنها مثل مادربزرگ پیر شده بودند به خانه برمیگشتم در حالی که ثروتمند شده بودم، یک هواپیمای بزرگ داشتم، یک ماشین بزرگ و یک فرش که مال خودم باشد و بتوانم روی آن جوهر بریزم و آنها واقعاً از دیدن من شاد میشدند.
به این ترتیب در حال دویدن جلوی خانهی آلسست رسیدم که خیلی چاق است و همیشه در حال خوردن است و شاید برایتان از او گفته باشم. آلسست جلوی در خانه شان نشسته بود و داشت نان شیرینی میخورد. از من پرسید: "کجا میری؟" و به نانش گاز زد. برایش توضیح دادم که خانه را ترک کردهام و از او پرسیدم که نمیخواهد با من بیاید. بهاش گفتم: "وقتی سالها بعد برگردیم با هواپیماها و ماشینهامون خیلی ثروتمند میشیم و پدر و مادرمون از دیدنمون حسابی خوشحال می شن و دیگه هیچ وقت دعوامون نمیکنن". اما آلسسست دلش نمیخواست بیاید. او به من گفت: "تو یه کم خلی. مادرم امشب برام شوکروت با چربی خوک درست میکنه و شیرینی ومن نمیتونم برم". بنابراین به آلسست گفتم: "بدرود" و او آن دستش را که آزاد بود تکان داد چون با آن یکی دستش داشت نان شیرینی را توی دهانش فرو میکرد .
من از گوشهی خیابان پیچیدم و کمی ایستادم چون دیدن آلسست گرسنهام کرده بود و تکه شکلاتم را خوردم. این به من برای سفر توان و قدرت میداد. من می خواستم خیلی دور بروم. خیلی دور، جایی که بابا و مامان نتوانند پیدام کنند. به چین یا آرکاشون که سال گذشته تعطیلاتمان را آنجا گذرانده بودیم و خیلی از خانه ی ما دور بود. آنجا دریاست با کلی صدف.
اما برای اینکه خیلی دور بروم باید ماشین یا هواپیما میخریدم. گوشه ی پیادهرو نشستم و قلکم را شکستم و پولهام را شمردم. باید گفت که برای ماشین و برای هواپیما به اندازهکافی پول نبود. بنابراین بهیک شیرینیفروشی رفتم و یک تکه شیرینی شکلاتی خریدم که واقعاً خوب و خوشمزه بود.
وقتی خوردن شیرینی را تمام کردم تصمیم گرفتم پیاده به راهم ادامه بدهم. این کار زمان زیادی میبرد اما از آنجا که من نه میخواستم به خانهمان برگردم و نه دوست داشتم به مدرسه بروم خیلی وقت داشتم. من هنوز به مدرسه فکر نکرده بودم و به خودم گفتم فردا در کلاس خانم معلم خواهد گفت: "نیکولای بیچاره، تنها رفته، خیلی تنها و خیلی دور، او خیلی پول دار برمی گرده با یک ماشین و یک هواپیما" و همهی مردم از من حرف میزدند و برای من ناراحت میشدند و آلسست پشیمان می شد که چرا همراهم نیامده بود. اینها واقعاً معرکه بود.
به پیادهروی ادامه دادم اما داشتم خسته میشدم و بعدش هم نمی شد خیلی تند رفت. باید گفت من پاهای بزرگی نداشتم که مثل پاهای دوستم ماکسی یان باشد اما نمیتوانستم از ماکسییان بخواهم که پاهاش را به من قرض بدهد و به این ترتیب به یک فکر خوب رسیدم. من میتوانستم از دوستی بخواهم که دوچرخه اش را به من قرض بدهد. حالا تقریباً جلوی خانهی کلوتر بودم. کلوتر یک دوچرخهی باحال دارد که کاملاً درست است و حسابی میدرخشد اما آنچه حالم را میگرفت این بود که کلوتر دوست ندارد وسایلش را قرض بدهد.
زنگ خانه ی کلوتر را زدم و خودش آمد و در را باز کرد. گفت: "این که نیکولاست. چی میخوای؟" به او گفتم: "دوچرخه تو میخوام" و کلوتر در را بست. دوباره زنگ خانهشان را زدم و چون کلوتر در را باز نکرد انگشتم را گذاشتم روی زنگ و شننیدم که مامان کلوتر در خانه داد زد: "کلوتر برو درو باز کن" و کلوتر آمد در را باز کرد اما خیلی از دیدن من که هنوز آنجا بودم خوشحال نشد. من بهاش گفتم: "من دوچرخهتو می خوام. من از خونه بیرون اومدهام و این برای بابا و مامانم خیلی سخته و من سالها بعد که خیلی پولدار شدم با یک ماشین و یک هواپیما برمیگردم". کلوتر بهام جواب داد که باید بروم و برای دیدناش وقتی خیلی پولدار شدم با ماشین و هواپیما برگردم. چیزی که کلوتر میگفت خیلی به کار من نمیامد اما فکر کردم شاید کمی پول پیدا کنم. با پیداکردن پول من میتوانستم دوچرخهی کلوتر را بخرم. کلوتر خیلی پول دوست دارد.
از خودم پرسیدم برای پیدا کردن پول چه باید بکنم. کار که نمیتوانستم بکنم چون پنج شنبه بود و بعد به این فکر کردم که میتوانم اسباببازیهایی را که در کیف مدرسه ام داشتم بفروشم: ماشین عمه اولگی، لوکوموتیو با واگن حمل کالا که فقط همین یک واگناش برام مانده بود چون بقیهی واگنها شکسته بود. طرف دیگر خیابان یک مغازهی اسباببازی فروش دیدم. به خودم گفتم که شاید از ماشین و ترن من خوششان بیاید.
وارد مغازه شدم و آقای خیلی مهربانی به من لبخند زد و گفت: "پسر کوچولوی من! میخوای چیزی بخری؟ تیله؟ توپ؟" من به او گفتم که نمیخواهم چیزی بخرم و میخواهم اسباببازیهام را بفروشم و کیف مدرسهام ر اباز کردم و ماشین و قطار را روی زمین پیشخوان گذاشتم. آقای مهربان خم شد، نگاه کرد و با تعجب به من گفت: "اما کوچولوی من، من اسباببازی نمیخرم، من اونها رو میفروشم". من از او پرسیدم که او اسباببازیهایی را که میفروشد از کجا پیدا میکند چون برام جالب بود. او به من جواب داد: "اما... اما... اما... من اونها را پیدا نمیکنم. اونها رو میخرم". من به آقاهه گفتم: "پس مال منو بخرین" – "اما... اما... اما... اونها باید نو و جدید باشن آقا. تو نمیفهمی، من اسباببازی میخرم اما نه از تو. به تو میفروشم. من اونها رو از کارخونه میخرم و تو... یعنی..." و مکث کرد و بعد گفت: "تو بعدها میفهمی. وقتی بزرگ شدی". اما این فروشنده بود که نمیفهمید. وقتی من بزرگ میشدم دیگر به پول نیازی نداشتم چون دیگر خیلی پولدار بودم و یک ماشین و یک هواپیما داشتم. من زدم زیر گریه. حال آقای فروشنده گرفته شد و پشت پیشخوان را گشت و یک ماشین کوچولو بهام داد و گفت که باید بروم چون خیلی دیر شده و او باید مغازهاش را ببندد و مشتریهایی مثل من بعد از یک روز کاری، خسته کننده هستند. من با قطار کوچک و دو تا ماشین از مغازه بیرون آمدم. خیلی خوشحال نبودم. راستش دیر شده بود و هوا داشت تاریک میشد و دیگر کسی در خیابان نبود و من شروع کردم به دویدن. وقتی به خانه رسیدم مامان دعوام کرد چون برای شام دیر رسیده بودم.
حالا که اوضاع اینطوریست قول میدهم فردا خانه را ترک کنم، بابا و مامان خیلی ناراحت میشوند و من سالها بعد برمیگردم وقتی که پولدار شده باشم و یک ماشین و یک هواپیما داشته باشم.
Sadeegh
زیباست .شازده کوچولو را برایم تداعی کرد .کاش چاپ شود.
سلام / با قمه کشی ادبی بخش آخر و طولانی ترین دشنام تاریخ ادبیات ایران به روزم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home