
امروز دوکتاب به دستم رسید: اولی دیدار با احمد محمود و دیگری محمود، پنجشنبهها، درکه. اولی را را فرزندان احمد محمود گردآوری کرده اند و انتشارات معین درآورده و دومی را برزو نابت نوشته و به همت انتشارات بازتابنگار چاپ شده. کتابهایی خواندنی هستند لااقل برای آنها که احمد محمود را ندیدهاند و هر ازگاه نسیمی بوزد انگار، چیزی شنیدهاند از او، خبری ، حکایتی ، روایتی. محمود، پنجشنبهها، درکه خاطرات برزو نابت است از آنروزها که با محمود به درکه میرفتهاند و دیدار با احمد محمود کتا ب نسبتا جامعیست از بیوگرافی، یادداشتهای محمود دربارهی داستان، خاطرات، نامهها، نقدهایی که بر کتابهاش نوشتهاند، مصاحبهها و بخش کوتاهی از رمان منتشرنشدهی مرد خاکستری" که نمیدانم محمود تمامش کرد یا نه. این آخریها دیگر توان کارکردن مثل قبلها را نداشت. مثل همان وقتها که درخت انجیر معابد را مینوشت و به قفسهی پشت سرش اشاره میکرد و می گفت: آنجاست . در همان پاکت. "دیدار با احمد محمود" جمعآوری مختصریست از آنچه در مورد محمود و از او هست. شخصیت محمود اما به خوبی در این کتاب پیداست. همیشه به خودم گفتهام به خیلی از هنرمندان نباید نزدیک شد. باید هنرشان را خواند یا دید و شنید و گذشت. محمود اما سوای ادبیاتی که به ما اضافه کرده انسانیتی دارد که به تعبیر خودش عجیب "داستانیست". آنانی که شانس برخورد نزدیک با او را داشتهاند از قاطعیت مهربانش حتما خاطرهای دارند . از ایستادنش در برابر هرآنچه غیرانسانیست. پشتکارش و نظمش در همه چیز، در تراشیدن مدادها، در خالی کردن توتون سوختهی پیپ در گوشهی زیرسیگاری، در شیوهی قرارگرفتن کتابها، ساعت دیواری، ساعت نوشتن، خواب، بیدارشدن، اما انسانیت او چیز دیگریست. نمیدانم اگر محمود این شخصیت انسانی را نداشت آیا باز هم آثارش اینقدر میدرخشید؟ هنوز نمیدانم هنر را از هنرمند میشود تفکیک کرد یا نه. هنوز نمیدانم دستی که صمیمانه دستت را نفشارد میتواند داستانی بنویسد از جنس انسان یا نه. هنوز نمیدانم نگاهی که نگران انسان نباشد و دور از هیاهو نباشد و حزب باد باشد مثلا، میتواند این همه واقعیت مسلم داستانی ببیند در زندگی؟ میتواند این همه داستان را در حرکت بیان کند؟
از کتابدیدار با احمد محمود مینویسم. محمود تن به گفتگو نمیداد. آنچه مصاحبه هم اینجا و آنجا بوده در این کتاب جمع شده. نویسندهی گریزان از مصاحبه اما مردم پذیر! اگر میخواستی برای گفتگو و مصاحبه ببینیش محترمانه عذر می خواست اما اگر غرض فقط دیدار بود و گپ و گفت با روی باز میپذیرفت. همین چند گفتگو هم غنیمت است. و از آن مهمتر یادداشتهای محمود است در بارهی قصه، تعریف هنر، جریان سیال ذهن، طرح، شخصیت و... اینها البته خیلی نیست اما خوب... همین هم غنیمت است. بخش دیگر خاطرات محمود است از روزهای بمباران، تنگیهای زندگی و... تازه میفهمی نفس کشیدن چقدر سخت است
دیدار با احمد محمود همان طور که فرزندانش سارک و بابک و سیامک نوشتهاند گزیدهایست تا دیداری باشد با آنکه نوشت و با هر کلمه دنیایی ساخت و آدمهایی از همین حوالی را جاودانه کرد. گزیده است کتاب اما همین هم غنیمتیست. بهانهی خوبیست برای دیداری دیگر. فکر میکنم باز هم مجال برای دیدارهای دیگری هست. شاید درچاپهای بعدی کتاب چیزهای دیگری اضافه شود. میشود؟
ازمحمود، پنجشنبهها، درکهننوشتم. شاید بعد. فعلا میخواهم کم کم بخوانمش. از آن کتابهاست که دلت نمی خواهد تمام شود. و مگر محمود تمام میشود؟
پینوشتو این شاید بعدی که نوشته بودم همین حالا رسید. تا حالا نشسته بودم و
پنجشنبهها، محمود، درکه را میخواندم. میشد یک نفس همان عصری تمامش کرد اما حیف بود. لابهلای خواندن میرفتم و در ایوان سیگاری میکشیدم. هوا خنک است امشب. میشود فکر کنی محمود از سربالایی بالا میرود تا برسد به اولین قهوه خانه و برود سر تخت همیشگی بنشیند و سیگاری بکشد، چایی بنوشد و حرف بزند. راست است که کلمه احضار میکند: صدای زنگ آیفون که از بس بلند است پشت در میپیچد، دری که باز میشود، محمود با موی سپید، اتاق کاری که سالها انتظارش را کشیده و این زندگی که همیشه وقتی روی خوش به آدم نشان میدهد که دیر شده و بوی سیگار و عطر خوش چای و... من مرور میکردم خاطرات خودم و آن صدای آشنا باز هم در سرم میپیچید: "نه خیر آقا! ..." بقیهاش هرچیزی میتوانست باشد
آخرهای کتاب نابت از خودش میگوید و رفتنش، جداییاش از بهارنارنج های شیراز(نارنج های شریر شیراز؟ راستی تو هم که
رفتهای مرد!) و بعد دیگر خسته بودم. گفتم توان نوشتن اینها را ندارم و فردا باید به مسلخ هرروزه بروم که گفتم نه.از سر تصادف انگار که نوشتهی بهارلو را در دیباچه(
+) خواندم و کمی از کتاب نابت را(
+) اما از سر اتفاق نبود که امروز (یعنی دیروز) این دو کتاب با هم به دستم برسد. نمی دانم در بالا چه نوشتهام. میترسم آنقدر آشفته باشد که خواندن دوباره اش آشفتهترم کند. حال و حوصلهی اصلاح هم نیست. ببخشید. فقط برای بار هزاروچندم (یکم؟) به یاد آوردم در دوازدهمین روز از پاییزی در همین نزدیکی (بهار قرار است بیاید اینروزها؟) مردی دیگر پشت میزش ننشست و آن همه مداد تراشیده و آماده در انتظار ماندند و شاید همهی ما
پیامها
سلام مهدي جان. مطلب جانداري نوشته بودي. قربانت يوسف تادانه
Homepage 03.12.06 - 10:21 am
#سلام.من می خوام از داستان شما یه فیلم کوتاه بسازم.از داستان درست ساعت سه نیمه شب.البته هنوز تبدیل به فیلم نامه نکردم.می خوام با اجازه شما باشه.ممنون.در پناه خدا.مریم
Homepage 03.12.06 - 11:39 pm
#
0 Comments:
Post a Comment
<< Home