Saturday, April 28, 2012

داستان زرتشت، روایت مردی که با لبخند زاده شد


نقدی از افشین آریا نژاد بر رمان «داستان زرتشت»، نوشته ی مهدی مرعشی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Sunday, April 08, 2012

نه، دوست نداشتم


نه، دوست نداشتم. باید دوست می‌داشتم؟ باید لبخند می‌زدم؟ آن‌وقت تو باور می‌کردی؟ تو این‌قدر خر بودی که بپذیری این لبخندها واقعی است؟ من برای تو ارزش دیگری قائل بودم. فکر می‌کردم هرچه واقعی‌تر برخورد کنم و هرچقدر بیشتر خودم باشم مثلاً تو بیشتر می‌پسندی. نمی‌دانستم باید مثل همان مجسمه باشم که ایستاده بود سال‌ها و زیر باران و برف و آفتاب تکان نمی‌خورد و هر از گاهی پرنده‌ها شکمشان را روی سرش سبک می‌کردند.
حالا مهم نیست. بیا. من مجسمه‌ای هستم که راه می‌رود، می‌نشیند، سیگار می‌کشد، ور می‌زند و گاهی هم همان‌طور که دارد راه می‌رود زیر لب چیزی زمزمه می‌کند. فقط جایی را پیدا کن تا بتوانم بایستم، برای همیشه. اگر می‌دانستی چقدر پام درد می‌کند از این همه رفتن، اگر می‌دانستی...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Azadegi مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

سایت