قطار و باران و سوت و...
خودم هم نمیدانم، خودم هم نمیفهمم. فقط نگاه کردم و دیدم باران گرفته. نه آنکه آنقدر تند باشد که کتاب «حرفها»ی پرهور را مثل آن سال مچاله کند، همینقدری بود که بگویی باران میآید و بهانهای داشته باشی مثلاً برای زمزمه ترانهای در دلات تا همینطور ساکت و خاموش از کنار میزهای خالی نگذری. همیشه همینطور است. هیچوقت هم عوض نمیشود. میزهای خالی هم زیر باران همیشه خالی میمانند. تنها تویی که دورتر میشوی و سیگارت زیر باران خیس میشود. مهم نیست. باور کن مهم نیست. سالهاست که دیگر کسی صدای سوت کسی را جدی نمیگیرد. قطارها هم بیسوت راه میافتند!

مطلب را به بالاترین بفرستید:
0 Comments:
Post a Comment
<< Home